رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب هویجوری
سارا از مورچه ها میترسد. یا بدش می آید. اسپری میزند و نابودشان میکند. اسپری بدی هم میزند. من همیشه شاکی ام که میخواهد مورچه بکشد یا کرگدن مخفی در کابینتها را؟ یکبار چونان اسپری زد که مورچه و سوسک که هیچ. خدا هم یک هفته از خانه ما رفت که رفت. هر روز صبح قبل از اینکه سارا بیدار بشود به پیش قراول مورچه ها هشدار میدهم که اگر زودتر به قشونشان نگوید که عقب‌نشی و اینجا را ترک نکنند، هر لحظه ممکن است سارا بیایید با آن ابزار کشتار جمعی کاری بکند که به یاد یار و دیار آن چنان بگریید زار. که از جهان ره و رسم سفر براندازید.  پیش قراول هم میرود به فرمانده اش میگوید: ساکنین آن خانه دونفرند. زنی که هیچ ترحمی در کارش نیست و مردی مجنون که با مورچه ها حرف میزند
1 گاهی اوقات می‌رویم کافه. هفته‌ای یک‌بار. با دوستان صحبت‌های به درد بخور می‌کنیم و قرار را بر این می‌گذاریم از آنجا که بیرون جستیم استانداردهای هنر را تغییر دهیم و متر و معیار هنرهای هفتگانه از این به بعد ما باشیم. صحبت‌های خوبی هم می‌کنیم در مورد فیلم و کتاب و زن‌ها 2 مدت‌هاست فیلم جدید ندیده‌ام. کتاب هم ده ورق خوانده و نخوانده گذاشتمش کنار و رفتم سراغ کار مردم تا زودتر انجامشان بدهم و بعد اصلاً یادم رفته همچون کتابی را قبلاً خریده بودم. 3 کار من شده نشستن پای تلویزیون و دیدنِ به جبر سریال‌های ترکیه. لپ تاب روشن است و نقاشی می‌کشم و سریال را به‌زور می‌بینم. اوایل شاکی بودم. اما حالا عادت کردم. اوایل فحش می‌دادم و غر می‌زدم زیر لبی و بعد از مدتی درباره سریال‌ها شروع کردم به اظهارنظر کردن. حالا گاهی اوقات برای اقواممان که از برخی قسمت‌ها جا ماندند تعریف می‌کنم آنچه گذشت را 4 گاهی اوقات کافه می‌رویم. دوستان من از فیلم‌های ژان لوک گدار و سینمای میشائیل هانکه حرف می‌زنند. من هیچ سر در نمی‌آورم. خدا خدا می‌کنم سؤالی از من نپرسند. همان بین خودشان به توافق برسن...

من مي فهممت ، دركت ميكنم ..

يكبار من در موقعيت احمدي نژاد بودم . توي مراسم خاكسپاري مادر بزرگم يك خانم فاميل آمد و گريه كنان سرش را گذاشت روي سينه من . من مانده بودم چكارش كنم . يك عده داشتند نگاه ميكردند . از همه اينها مهمتر همسرم داشت يكجوري بدي داستان را نظاره ميكرد . من مانده بودم چرا اين آمد و مرا انتخاب كرد اصلن؟ ما توي فاميل از اين چيزها نداشتيم . ما با هم به زور حرف ميزديم . چه برسد درد دل كنيم و از آن گذشته شانه هايمان را براي گريه كردن دوست داشته باشيم . خب البته خيلي وقت بود كسي فوت نشده بود كه بدانيم چطوري رسم و رسومش را بايد برگذار كنيم . اين هم هست .  باري . من مانده بودم چكارش كنم . چالش عجيبي بود . اگر به من بود آلپاچينو وار بغلش ميكردم . اما دستم براي خودش آويزان و فاميل نزديك هم مشغول گريه كردنش بود . من مصالح نظام ( خانم خانه طبعن ) برايم ارجحيت داشت . تا اينكه معجزه اتفاق افتاد و شوهر خانم آمد نزديك ِ ما دو نفر و من هم پريدم بغلش كردم . طوري كه حالا سه تايي توي هم بوديم . و بعدن به بهانه اي لغزيدم در آغوش يك نفر ديگر كه - كه موردي نداشت - و از استرس كلي فشارش دادم ! احمدي نژاد كاري...

یک اتفاق معمولی

  1 یک گوشه با طنابی بسته شده بود و انگار داشت آدامس می‌جوید. تا ساعاتی دیگر بنا بود گردنش رابا تیغ سرد و تیز ببرند. رفتم پیشش و دست به پشمش کشیدم و یواشکی در گوشش گفتم: منو ببخش رفیق، من بی‌تقصیرم. اگه می‌تونستم کاری بکنم و کاری ازم ساخته بود دریغ نمی‌کردم. ولی تنها کاری که ازم برمیاد اینه که محکم بغلت کنم این دم آخری.. بیا توی بغلم...   2  گوسفند گفت : بکش دستتو، دهنتم ببند عجالتن. تو خودت شریک جرمی. چی میگی شما آقا؟ الان داری ناله می‌کنی و می‌گی چی؟  بی‌تقصیرم؟ آره؟ بعدن یه ساعت دیگه جیگرمو به نیش می‌کشی و آبگوشتمو می‌خوری ؟ یک تیکه هم می‌ذاری توی فریزر برای قورمه سبزی ؟ واسه من تریپ روشنفکری بر ندار. جمعش کن آقاجون. من اگه چیزی نمی‌گم. اگه خودمو زدم به اون راه. اگه سکوت اختیار کردم واسه اینه که چاره‌ای ندارم. سرنوشتم اینه. چیکار کنم؟ الان در برم؟ کجا برم؟ پیش کی برم؟ واسه چی برم  ؟ واسه چی برم ؟ آره واسه چی برم ؟زندگی کردم که خورده بشم اصلن.. ولم کنید شما هم. این ترحم تو. این محبتت به قول خودت. این  اراجیفی که در گوشم می‌گی. این امیدی که مث...

آتیش آتیش فلانه حالام وقت بیساره

1 امشب چهار شنبه سوری است و من برای دخترم میگویم چهار شنبه سوری اینچنین وآنچنین است . میان این همه  مراسمی که داریم چهار شنبه سوری را دوست دارم  2 چهارشنبه سوری کوچه 96 گلسار رشت . از این سر کوچه تا آن سرش را با کاه کپه کپه آتش میزدیم و از رویش می پریدیم و دود میرفت توی چشمهایم و اشکم در می آمد . من با دود روی صورتم نقاشی میکردم و همه را میترساندم  3 پای دوستم در آتش یکبار سوخت و درد زیادی کشید . مراقب باشید نسوزید . زهر مار نکنید به خودتان .  4 یکبار توی کوچه ما یک نفر کلن آتش گرفت و خیلی این صحنه بد بود . شوخی های خرکی نکنید با هم .  5 چارشنبه سوری خوب است . ما هر سال میرویم خانه پدری و آش شله قلمکار میخوریم و من هم با شز از روی آتش میپرم و از بس میخنیدیم جیشمان میگیرد ! 6 سالهایی که اجبارن مشهد بودیم هیچ دوستی نداشتیم . مادرم گاز پیک نیکی روشن میکرد توی خانه و رویش ظرف اسفند میگذاشت و دود میکرد و ما غریبانه از رویش میپریدیم . من با سیاهی اسفند صورتم را سیاه میکردم و چارلی میشدم برای خواهرهایم . 7 امسال آخرین سال آتش بازی من است . خانه مادری فروخت...

یروز دیگه بمیر

بمیري من گريه ميکنم ، ميروم توی حمام زير دوش  چون هيشکس نبايد بفهمد ،بعدن من هي افسرده ميشم همه برایشان این سوال مطرح خواهد شد که چه مرگم است ؟  ميگویم بهشان سرماخورده ام ، به قول توفيق :   " حال من خوب است  اين همه غم و غصه که ميخورم  براي سرماخوردگي است "  بعدن طرحهاي غمگين ميکشم  زنبورهاي سبز بعدن من هميشه هرجا اسمی شبیه توبیاید بغضم ميگيرد هرجا که باتو رفته ام ، هرجا که بوی تو را دارد خفه ام می کند از گریه  بعدن شعراي غمگين ميخوانم شايد سيگار بکشم  آه آه آه دوست دارم  براي تو مست کنم  و بلند بلند بخندم  و وقتي اتومبيلم را توي پارکينگ خاموش ميکنم  ساعتها آنجا بنيشنم  و موزيک را خاموش نکنم  و همانجا خوابم ببرد اصلن  بعدن من ريشم را نخواهم تراشيد  چون مردم آدمي را که ريشش را ميتراشد به عنوان يک افسرده ي غمگين عشق مرده نمي پذيرند  بعدن من تي بگ مي اندازم توي ماگم  و درش نمياورم  و همانطوري مي نوشم  چون افسرده ها مارک تي بگشان آويزان است  همه اينها وقتي...
امروز در پیاده روی هایم یکنفر را دیدم که سرشار از امید بود . خیلی وقت بود اینچیزها را ندیده بودم . چشمانش برق میزد . همه انرژی اش را گذاشته بود تا به اتوبوس برسد .  پیر زن چاقی بود که سینه های آویزانش بالا پائین می پرید وقت دویدن و نفس نفس میزد و می خندید . او سرشار از زندگی بود و همه هدفش و برنامه کوتاه مدتش این بود که به اتوبوس برسد و بعد به خانه اش و بعد به روز مرگی هایش 

پدر مادر متهمید کلن

و بعدن به این اندیشدیم که خب من نامم را دوست ندارم . چرا باید چیزی را دوست نداشته باشم اما همیشه و در همه جا با من باشد ؟ به من اگر بود نامم را دیمتری می گذاشتم . یک زمانی دوست داشتم نامم لورنزو باشد یا وینچنوز .. اما الان دیمتری . شاید بعدترها بخواهم من را آلوارز صدا بزنند اما فعلن دیمتری . دیمتری روسی است . دیمتری تجدد .. نه فامیلم نمی خورد بهش . دیمتری مِد مِدف ! فامیلی ام را دوس دارم ، خوب است . غلط انداز و روشنفکر طور است . من در عوض آدم نوستولی هستم و همش توی گذشته ام . همین الان هم دارم به سطور اول این پست فکر میکنم . من اصلن در حال هم نیستم . من حال ندارم کلن . دیمتری تجدد . نه خوب نیست . یکجورایی آدم را یاد جنگ جهانی می اندازد و جاسوس بازی . آقا چرا آدم نمی تواند بزرگ که شد اسم خودش را انتخاب کند اصلن ؟ مثلن آدم را به شماره صدابزنند در خانه تا یک سن و سالی . بابای من برداشت اسم پدر متوفای خودش ر اگذاشت روی من . خب من دوس نداشتم اصلن . من اسم عربی دوس ندارم . بعدن هم هر وقت می روم سر خاک پدر بزرگم اسم و فامیل  خودم را می بینم روی سنگ قبر خوف برم می دارد . دوس داشتم اسمم بیت...

به دنیا اومدم تا عاشقت باشم

1 تمامی عصر را با تو تنها بودم . کم پیش می آید تنها باشم با تو . آخرین بار وقتی تنها بودیم رفتیم چلو کباب خوردیم . ماما گاهی  اوقات باید دختر باشد و برود با دوستانش دختری کند . اسیر که نیاورده ایم . برود لختی بیاساید و ریسه بروند از خنده . اگر بتواند .. 2 با هم حمام رفتیم دوتایی و برای اولین بار در عمرم پشت مرا شستی . مهارتت کافی نبود اما لذت انگیز بود . من برای اولین بار به یک نفر اجازه دادم که پشتم را بکشد . تو وقتی پشتم را لیف کشیدی چندشم نشد از لزجی دو بدن . عین اسمرلدا که سوت می زد و کازیمادو می شنید .. فقط سوت اورا می شنید آن گوژ پشت نازنین . ما یک دوست جدید در حمام پیدا کردیم و نامش را گذاشتیم لولوی لوله ها . بله من نمی توانم دوبار پشت سر هم صدایش بزنم . فن بیان ندارم . 3  آلبالو خوردیم یک عالمه تا دل درد گرفتیم . برایت تعریف کردم که وقتی همسن توبودم همسایه ای داشتیم که دو تا پسر داشت و یک دختر و دختر دوست صمیمی من بود و توی حیاط خانه شان درخت آلبالو داشتند و من می رفتم بالای دیوار حیاط خودمان که مرز خانه هایمان بود و آلبالو می چیدیم و آلبالو ها را توی صورتمان می تر...

باز مجلس عزاست

می رفتیم کارت می خریدیم و بعدن با خط مزخرفمان پر میکردیم و می بردیم مدرسه و دلشوره داشتیم به کی بدهیم کارت را . چه کسی ناراحت می شود چه کسی منت می کشد . چه کسی می نویسد با کمال میل می آیم . چه کسی می نویسد خیلی مایلم بیایم اما نمی توانم .. 2 می رفتم پشت شیشه اسباب بازی فروشی می ایستادم و ده دقیقه به آن چیزی که دوست داشتم نگاه می کردم . یک روز قبل از چشن تولد . تا مادرم مثلن بفهمد من به چی گیر دادم تا همان را بخرد . اما نمی خرید . من ماشین تایپ دلم می خواست ! بزرگ و سیاه  توقعم همیشه زیاد بود جدن . هیچوقت هیچ چیزی نخواستم از پدر مادرم . اما وقتی می خواستم آنها شرمنده می شدند . مثلن ؟ کومودور ، سگا ، کامپیوتر ، گیتار و آخری  ال نود ! 3 لذت باز کردن دوباره کادوها صبح فردای جشن تولد از همه چیز بهتر بود . از همه چیز . از پرت کردن ماتحت خیار لای جمعیت حتی ، از سر به سر گذاشتن دخترها ، از سالاد الویه ، چیپس تند و پفک با نوشابه مشکی و مسابقه آروق ( عاروق ؟) 4 لباسها را از ماشین در آوردم . آن هم کی ساعت 1 شب . می گویند ارزانتر است پول برق . یکی یکی باز می کنم و یک تکانی می دهم و می ...

داستان ورزشکار شدن یک خیار

باشگاه می روم . چند وقتی است که می روم . بدنسازی می روم . می خواهم آرنولد بشوم ؟ نوچ همان ابتدای کار به آقاهه گفتم می خواهم ساویر بشوم و این شروط من برای ادامه کار در باشگاهش است . پذیرفت . چون ساویر را نمی شناخت و عین داروخانه چی ها که نمی توانند خط دکتر را بخوانند , به همه یک چیز تجویز می کنند ، یک برنامه که به همه می داد را بمن هم گفت . حالا یک نفر می خواهد ساویر بشود یکی می خواهد آرنولد و دیگری بروسلی و بروس ویلیس و مونیکا بلوچی . به هر حال من در تخیلاتم دارم تبدیل به ساویر می شوم . ساویر الگوی من است ؟ خیر نیست . دوست دارم باشد ؟ بله دوست دارم  . من چه می دانم او به چه چیز فکر می کند و شاید اصلن مفسد فی الرض باشد . من هیکل و اندامم را دارم با اوهمانند سازی می کنم . به هر حال از آن باشگاه با مدیریتی بی سواد آمدم بیرون . چرا ؟ چون  آن دستگاهی که منتج به این می شد که من شبیه به ساویر بشوم را در اختیار نداشت . کدام دستگاه ؟ دستگاهی که " کول " می سازد برای آدم . کول ؟ کول آدم را مثلثی شکل می کند . بله  اما داستان اصلی این نبود . محیط آنجا بد بود .آدمهایی که می آمدند اکثر...

بهار لعنتی ات مبارک

آری آری بدرود ای زمستان عزیز . ای سرمای شیرین .. ای گرمای پالتوی قهوه ای من .فردا می روی با تمام چیز میزهای دوست داشتنی ات عزیزکم .  بدرود ای شبهای سرد و نمور غمزده من . بدرود ای دقایق دلواپسی زودتر به خانه رسیدن از سرمای مرد افکن . بدرود ای بخاری کنج خانه نشسته . بدرود ای هات شاکلت کافی شاپ مرکز خرید گلسار . گرچه طعم مزخرفی بود آن فاضلاب مذاب اما باز همان بدرود ای هات شاکلت ، ای مرکز خرید ، ای بوی خوش پاساژ .. چه تماشایی بودی ای زمستان و خواهرت پائیز حتی ، ای دلبرکان غمگین من .. ای جورابهای پشمی ، ای بوت  بدرود ای دوستی های دور همی و چرت و پرتهای رایج مردانه . ای کاش .. ای کاش ..ای کاش ، زمستان ابدی بود ، پالتو ابدی بود ، شالگردن سبز سه متری ، دستکش مشکی گپ ، ابدی بود ، همیشگی بود .. مشکی بود . امشب تو میروی و ما به بهار لعنتی سلامی دوباره خواهیم داد . به فصل آلرژی و گلهای بد بو ، به خاطره عن پیک شادی ، به عرق زیر بغل  ، به رد سفید مام زیر بغل روی پیرهن تیره .. سلام ای فصل افسردگی من ، سلام شرشر عرق ، سلام ای بهار بی مصرف افتاده ، ای توهم شادی ،  ای روزهای بی ه...

حالـــــــــم بد ِ

یک بیماری ای که در خودم کشف کرده ام تازگی از این قرار است که وقتی دیالوگم با یکنفر تمام می شود دوباره همان را برای خودم تکرار می کنم . حالا چه تلفنی باشد چه در تاکسی چه فلان و چه بیسار . بعداز خدا حافظی دوباره تکرارشان می کنم به مثال ذیل توجه داشته باشید :  سلام آقا اشتراک فلانم  ، ماشین دارید ؟ .. بله ؟ آره ؟ .. لطف کنید این در جلویی آب گرفته .. بی زحمت از درب کوچه پشتی بیائید .. مرسی ممنونم ... سلام خوبید ؟ اشتراک بیسارم .... لطفن از اون یکی در بیائید . این درب جلوئه طاق مستراح زده بالا توی کوچه .. اگه میشه از اونطرف بیائید .. ممنون و طبعن دیالوگ سطر دوم بعد از خداحافظی است و برای خودم . این شوخی نیست . جدیدن فهمیدم چندین سال این داستان را دارم . گاهی همین یکی دوخط و گاهی چند روز در مورد یک اتفاق برای خودم صحبت می کنم . آیا این یک بیماری شناخته شده است ؟ آیا نامی خارجستانی برای خودش دارد ؟ اگر دارد بگویید که هرکجا که رفتم بگویم بیماری فلان دارم . مثلن در محفلهای دوستان بنشینم و بگویم  " اتلین دیامین تتراسید اسید " بدنم زیاد یا کم شده است و هزیان می گویم ...

چیزای اینروزای من

 پشه ی گلدان یاس رازقی دفتر می آید جلوی صورتم . یک لحظه لبم را بردم طرفش و اروتیکش کردم و گفتم بیا ببوسمت و آمد و بوسیدمش . این داستان تخیلی نیست . من بوسیدمش و او هم از آن تاریخ می آید هر دفعه یک ماچ از من میگیرد . من نمی دانم اینکار از نظر علمای اسلام منع قانونی ندارد ؟ از نظر من آنجایی منع دارد که کاشف به عمل در آید که پشه آقا است . من مور مورم می شود و احساس گناه خواهم کرد و چندشم خواهد شد .  یک چنین آدمی هستم من اینروزها . یک چنین عن دو پایی شده ام . موهایم را دیگر کوتاه نخواهم کرد . می گذارم بلند بشود و روی زمین مانند جارو اخو تف و کثافت مردمان را جارو کند . ریشم را اما کوتاه خواهم کرد . ته ریش می گذارم تا خسته بنظر بیایم . زیر بغلم را یک ورش را زدم یک ور دیگرش را حال نکرده ام بزنم و دارد بلند می شود . کسی آن تو موهارا نمی بیند .از طرفی تیغش واقعن از این آشغالی ها بود . اینجا جهان سوم است و احتمالش زیاد است آن تیغ را قبلن یک جهان اولی استعمال کرده باشد و بعدن برده اند توی یک کشوری جهان سومی تر از ما تمیزش کرده اند و لای تیغش را فوت کرده اند و بعدن بسته بندی شکیل کرده اند...

تو آمار زنده و تو اخبار مرده ایم

سلام خب برای دومین بار فیلتر شدم . بی خیال . وبلاگ نویسی همه چیز نیست . وبلاگ نویسی اصلن هیچ چیز نیست . معزرت خواهی می کنم از اینکه جوابت را دیر دادم . یک کمی توی خودم بودم . و هیچکس هم نیامد بکشد بیرون من را . برای همین خودم آمدم بیرون ببینم چه خبر است . پرسیدی برنامه هایم چی چی است ؟ نمی دانم کدام برنامه را منظورت است . صبحها از خواب بیدار می شوم و یک قرص می خورم که زرد است و گنده است و توی گلوی ناشتا و خشک سر صبح گیر می کند و خراش می دهد . قرص تیروئید است که نمی دانم باید تا کی بخورم . وقتی نمی خورم حالم بهتر است ! صبحانه می خورم . چای سبز و نانو خامه و عسل . اما پنیر بیشتر دوست دارم . پنیر لیقوان هم . اما پنیر نخریدم این روزها . من فقط تو این خانه صبحانه می خورم . پنیر نخریدم چند هفته . شهرزاد را می برم دسشویی . که معمولن خواب است و باید بوسش کنم . بغلش میکنم می نشانمش روی توالت . با چشم بسته شیر آب را باز می کند . چند روز است دارم عادتش می دهم که من بروم بیرون در تا کارش را بکند . معمولن یک صندلی کوچولو در حمام ( دسشویی فرنگی ) هست که می نشینم رویش تا کارش را بکند . اما دارد بزر...

وقتی نوستالوژیک میشم از خودم بدم می آد

این پسره امیر خیلی شبیه من دارد می شود . این پسره امیر خواهر زاده ام است و همگان می خواهند  مرا در او ببینند . آقامون که گاهی اوقات علی جان صدایش می کند جای امیر جان . مادر راه به راه می گوید شبیه بچگی های تو است . من ؟ من هیچ  فیلانی نیستم حالا . من خودم هم چندین بار گفته ام این اصلن به من شبیه نیست . من کی گفتم در بچگی مرغ مینا را بکشیم و کبابش کنیم ؟ من ؟ من یکبار یک اردک داشتم نامش ساتورلن بود چند وقت پیدایش نبود همگی گفتند پرواز کرده و رفته به ییلاق هوا خوری . اما یکبار داشتیم فسنجوون رشتی می خوردیم که دایی ام رذالتش عود کرد و گفت این ساتورلنه علی توفسنجون . من گریه کردم و سفره را بهم ریختم . آقامون را می گویی ، کارد میزدی خون نمی آمد ازش . دلش میخواست در دم دایی را که فقط  ده سال از من بزرگتر بود جر بدهد خشک خشک اما برادرزنش بود به هر حال . خوبیت نداشت . این پسره از یکجهاتی شبیه من است و آن هم این است که وقتی می رود توالت خودش را کاملن عریان می کند . من یادم نیست تا کی اینگونه بودم . یادم است دشویی که می رفتم کلن لباسهایم را در آوردم و بیرون در می انداختم . لابد سخت...

آفتابه ای دم ساحل

هنوز کرکره را بالا نداده و بسملا نگفته دیدم اینکی وبلاگ مرا هم به تر داده اند . باور کردنی نبود خدایی . چون آنیکی هم که دی معرفی کرده بودم هم به تیر بلای مسئولین ذی ربط گرفتار آمده بود . فحش کشیدم در ابتدای امر به علیرضا شیرازی و در خیال خودم اورا تصور کردم از برادران رده بالا است و دارد بازجویی می کند مرا .. امشب فهمیدم تمام وبلاگهای بلاگر فیل شده اند . اگر بگویم خوشحال نشدم دروغ گفتم . چون آدمیزاد دوست دارد همیشه یک شریک جرم داشته باشد . توی مدرسه که اینگونه بود . وقتی یک تخم مرغی می گذاشتی ( این اصطلاح در همه جا بکار می رود ؟) دوست داشتی حداقل دونفری ببرندت دفتر . باری این چیزی از بخت بد من در وبلاگستان نمی کاهد . من هر بار به یک وبلاگ علاقه پیدا کرده ام و آرشیوش را شخم زدم . یک بلایی سرش آمد . آن علیبی نازنین که یکهو از عرصه وبلاگستان ناپدید شد . پرگلک هم در یک وبلاگ دیگر خواندم شوهر کرد ! فالشیست هم مدتها ناپدید شد و خصوصی شد و  وقتی هم که برگشت انگار یکنفر دیگر شده بود و چندنفر دیگر که خاطرم نیست الان اصلن کی بودند . من برای همین دیگر می ترسم آرشیو کسی را بخوانم . این اواخر...

مهاجرت می کنی ام !

چقدر اینجا گرم و نرم است . چقدر احساس می کنم توی تشک خوشخواب و با پتوی لایکو خوابیده ام و منتظرم کسی بیاید و آب پرتقال و  تخم مرغ عسلی برایم بیاورد . من عصبانی ام اما باید بخندم تا علیرضا شیرازی گه حالش گرفته بشود . هر هر !