1 روزهای سرد بهمن بیرون بیمارستان تخصصی اطفال ساعت می گذراندم تا وقت ملاقات برسد . یک هفته تمام کار من همین بود . شهر خودمان نبود . تهران بود و دخدر توی بیمارستان . حالش خوب نبود و خبرهای خوب هم نمی آمد . من هر روز کارم دعا بود . مینشستم توی پارکی جایی سرم را خم میکردم و میگفتم خدایا نمیخواهم اصلن معجزه کنی ، نمیخواهم بلند بشود راه برود از این به بعد . نمیخواهم کاری کنی که دهان همه باز بماند فقد بگذار زنده بماند . .. بر گردیم به خانه . دور هم بنشینیم . یکبار دیگر قورمه سبزی بخوریم.. بوی قورمه سبزی خوب است . بوی خانه است . 2 شاهین را که دیدم توی آن آسایشگاه . توی آن آرامسایشگاه معلولین، اشکم در آمده بود . اما به روی خودم نیاوردم و با او و دوستانش کلی شوخی کردیم . شاهین دوست بیست و پنج ساله من است که وقتی مادرش فوت شد رفت آسایشگاه معلولین . مشکلات ذهنی دارد وقتی بر میگشتم از آسایشگاه توی آن جاده سر سبز وآرامِ لعنتی ، گریه ام گرفته بود . مثل آقاهه توی لولیتا اتومبیلم کج و مج میرفت...یک لحظه به حرف که آمدم میان گریه گفتم "خدایا..شاهین دلش قورمه سبزی میخواد .....
(کارتونیست درک نشده سابق)