رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۲

در ستایش قرمه ای که سبز بود و هست و نخواهد بود

1 روزهای سرد بهمن بیرون بیمارستان تخصصی اطفال ساعت می گذراندم تا وقت ملاقات برسد . یک هفته تمام کار من همین بود . شهر خودمان نبود . تهران بود و دخدر توی بیمارستان . حالش خوب نبود و خبرهای خوب هم نمی آمد . من هر روز کارم دعا بود . مینشستم توی پارکی جایی سرم را خم میکردم و میگفتم خدایا نمیخواهم اصلن معجزه کنی ، نمیخواهم بلند بشود راه برود از این به بعد . نمیخواهم کاری کنی که دهان همه باز بماند فقد بگذار زنده بماند . .. بر گردیم به خانه . دور هم بنشینیم . یکبار دیگر قورمه سبزی بخوریم.. بوی قورمه سبزی خوب است . بوی خانه است . 2 شاهین را که دیدم توی آن آسایشگاه . توی آن آرامسایشگاه معلولین،  اشکم در آمده بود . اما به روی خودم نیاوردم و با او  و دوستانش کلی شوخی کردیم . شاهین دوست بیست و پنج ساله من است که وقتی مادرش فوت شد رفت آسایشگاه معلولین . مشکلات ذهنی دارد وقتی بر میگشتم از آسایشگاه توی آن جاده سر سبز وآرامِ  لعنتی ، گریه ام گرفته بود . مثل آقاهه توی لولیتا اتومبیلم کج و مج میرفت...یک لحظه به حرف که آمدم میان گریه گفتم  "خدایا..شاهین دلش قورمه سبزی میخواد .. همین ...همین

چیز میزای دوست داشتنی

کفش فارست تو دریچه فاضلاب جوی آب گیر کرده بود و پیر مردهای شیکم گنده که در انتظار مرگ توی پیاده رو روزنامه میخواندند نگاهش میکردند طوری که انگار به یک آدم فضایی نگاه میکنند ــ این جور وقتها آدم دوست دارد برود اینها را توی دسته های ده گانه با کش ببند و محکم سرشان فریاد بکشد ــ مادر به فارست گامپ گفت : ناراحت نباش ، اگه قرار بود همه آدما شبیه هم باشند، الان همه شبیه تو بودند ****** بارها توی گوش دخدر این را می گویم . اما بعدن به خودم که می آیم از اینهمه دروغی که دارم میگویم به این بچه تا زندگی شیرینتر بشود عذاب وجدان میگیرم. حقیقت این است که همه چیز یک اتفاق ساده است . یکروز بدنیا می آییم و یکروزم می زنیم بیرون از این در ِمخفی و این وسط یک سری آدم می آیند تا زندگانی را برایمان با حرفهایشان دلپذیرتر کنند و پول هم میگیرند و ما هم برای شنیدن دروغهای دوست داشتنی شان این هزینه را می پردازیم . پ نقطه نون : کسی میداند فرد معلولی که نمی تواند از دستهایش استفاده کند چطور بینی اش را تمیز میکند یا می کنند ؟ جدی  

رویای یک شب باهاری

1 خواب دیدم پسر جوانی با یک پیر مرد بزن بزن  می کردند . جوان چارتا چک خواباند توی گوش پیر مرد اما پیر مرد مشتش را می آورد جلوی صورت پسرک که یعنی میتوانم بزنمت اما نمیزنمت . جوانک سیلی بعدی را قایم تر زد  2 کمی جلوتر در  خواب دیدم یک گوزن دارد تکنیکها تکواندو میزند به صورت یک گاو ِ فروتن . گاو فروتنانه کتک میخورد . گاو در یک لحظه که گوزن برای تنفس دست از ضربت های سنگینش برداشته بود . شروع به لیسیدن گوزن کرد . گوزن شرمنده شده بود و در ضمن داشت کیف میکرد . برگشت و گفت کمی هم کمرم و پشت گوشم را لیس بزن و گاو فروتنانه لیسش زد . بعدن گاو رفت بالای گوزن و تجاوز کرد بهش . چنان تجاوزی که گوزن جان به جان آفرین تسلیم کرد و فروتنانه به لقاالله پیوست 3 کمی بالاتر گوزنها از دست گاوها فرار میکردند 4 کمی بالاتر موجوداتی بودند بالای تپه که روده هایشان آویزان شیکمهایشان بود . و چنگالهای تیزی داشتند . و هرکسی که از تپه بالا میرفت را با چنگالهایشان نصف میکردند تقریبن . همراهم در این پارک ژوراسیک گفت باید مواظب باشی و اگر دقت کنی در بالار فتن از تپه میتوانی نجات پیدا کنی . من پرسیدم چرا باید اصلن ب