رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۵
دیشب مربی باشگاه بعد از تمرین ( که فقط روی پاهام کار کردم) یک ربع برایم توضیح میداد در مورد فواید کار روی پا و قوی بودنشان برای یک مرد و راههای رسیدن به ارگاسم و این حرفها. و بعد شروع کرد در مورد فواید آزاد شد تستوسترون در بدن و شکل گیری اسپرم و اثراتش روی عضلات بازو ، می می و در کل بالاتنه برایم گفتن تا که رسید به سکس و الکل و فروش مکلملهای اسپرم شامپانزه که خوی وحشیگری در انسان تولید میکند و "اینقدش کلی تومان قیمت دارد و چیزهای عجیب دیگر.  بعد گفت الکل میخوری؟  گفت: کم تر بخور گفتم آبجو نداری آق مربی؟ گفت برو فولان خیابون فولان رستوران اگه زنش بود بگو مسعود رو کار دارم مسعود اومد بگو من گفتم. بعد گفت: من میگم نخور تو آدرس میگیری ازم؟ و سپس ادامه داد و همان چیزها را تکرار کرد و از تجربات همخوابگی هایش و نقش به سزای جلسه ای یکبار روی پاها کار کردن و دیدن نتایجش توی تخت خواب صحبت کرد بعدن اینا رو کِی گفت؟ وقتی من داشتم روی تردمیل می دویدم و از اینکه چرا نمی توانم ازش فرار کنم از خدا دلخور بودم
1 هزار سالی میشد که آمپول نزده بودم. بخاطر دندانم مجبور بودم سه شب و سه تا پنی سیلین بزنم. کلینیک کوچک سر خیابانمان همیشه ی خدا خلوت است. یک پزشک کشیک که سرش توی کتابهای دانشجویی است و گاهی تلگرامش را صفر میکند و یک پرستار که کار تزریقات را انجام میدهد و با حفظ سمت منشی هم هست. 2 برای منی که هزار سالی میشد آمپول نزده بودم خیلی خجالت داشت که یک خانم برایم بزندش. اما کاری هم نمیشد کرد. راه برگشتی نبود. 3 آخرین بار یادم می آید 16 یا هفده سالم بود که آمپول زدم. بلد نبودم. رفتم روی تخت خوابیدم و شلوارم را کشیدم کلاً پایین. یارو آمد توی اتاق دید یک باسن گنده روی هواست. ارور داد مغزش و شلوارم را کشید بالا و زیر لب چیزی شبیه بخشش خداوند به عربی گفت 4 اینبار اما فقط کمربندم را شل کردم تا خانم پرستار هرچقدر که صلاح میداند بزند پایین. باسنم را به چهار قسمت تقسیم کرد و یک چهارمش را انتخاب و بعد فرو کرد سوزن را. هیچی نفهمیدم از بس ملیح بود. مثل افتادن پر قو روی تیمپو 5 وقت آمدنم بیرون دیدم کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را میخواند. کمی در باره کتاب حرف زدیم باهم و از کتابهای دیگرش گفت
عروسی مونا ملت از بس مست شدن و بیست دقیقه به مدد DJ شور گرفته بودن.. دیگه کسی کسیو نمیشناخت. رفتم توی بغل عموم افتادم و گریه کردم و گفتم: عمو.. دوست و دشمن دارن میرقصن... نگاه کن عمووو ...ببین عمو... دوست و دشمن دارن میرقصن. و روی زانوهاش گریه کردم حالا چرا دشمن؟ آخه بابام با نصف به علاوه یک دایی هام قهر بود. ولی تو عروسی دخترش، دست تو دستشون میرقصید و بقیه رو میاورد وسط که برقصن دایی های زودباورم فکر کردن همه چی خوب شده و میتونن از الان معاشرت کنن. اما آقامون فرداش دوباره  به خودش اومد فوحششون داد.. وقتی از آقام حرف میزنم از چه حرف میزنم ؟ ال تاجینو