رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۴
دیشب یادم نمی آید کی بود. چه ساعتی بود. زنگ خانه را زدند. از توی آیفون مردی بود که معلوم نمیکرد کی است. نمیشناختمش. گفت یک دقیقه آقا بیایید دم پنجره. رفتم. از چیزی که دیدم وحشت کردم. جمعیتی سه چهار هزار نفری آمده بودند توی کوچه زیر ساختمان جمع شده بودند. نور یکهو رفت روی مردی مو فرفری که در آن میانه ایستاده بود. همه جیغ کشیدند. رضا یزدانی بود.با آن صدای چیزش گفت : علی جان میدونستم میخوای بیای کنسرتم اما چون کسی رو نداشتی باهات بیاد و همه توی فامیلت و خونتون از من بدشون میاد ( خنده حضار) خودم اومدم اینجا با اینا. که فکر نکنی ما اونجا داریم تنهایی حال میکنیم واسه خودمون برادر. من اشک توی چشام فولان شد. میخواستم بگم از کجا میدونستی تو ؟ نگفتم . مچ مردم را نباید گرفت.   در ادامه گفت: این شعر رو تقدیم میکنم به تو علی جونی و خواند: حوصله ندارم اما همهی قصه رو میگم / همه قصه رو حتا اونجایی که دوست ندارم ... من انگار توی این دنیا نبودم. ملت جیغ میکشیدند و یزدانی همینطوری داشت اوج میگرفت.. آهنگ تمام شد. بعد به دستور او برایم هورا کشیدند و استادیوم طور علی علی گفتند و متفر
دست و دل آدم به هيچكاري نمي‌رود تا وقتي همش به خودت ميگويي ميخواهم بروم و بروم. يك رنگ به اين ديوار نزدم. لامپ سوخته را عوض نكردم. خاك روي دكور را نگرفتم. ميگويم تو رابينسون كوروزئه هستي و بالاخره يكروز اين جزيره را به حال خودش خواهي گذاشت و خواهي رفت. برای خانه هرکاری میکنم توی دلم میخندم و میگویم:" کاغذ دیواری ؟ سینمای خانگی؟ که چی؟ بعدن چطوری میخوای اینها را بذاری و بری؟ " رفتن را هم که بلد نيستم بدبختي. نه چيز رفتن نه چيز ماندن و اين حرفها. با فكر رفتن دارم خودم را آزار ميدهم. فكرش هم آنقدر بزرگتر از خودش شده كه ديگر نميشود اجرايش كرد. ماندن اينجا هم دارد داستانی میشود برای خودش. عذاب آور ميشود. شهر خالي شد از مردم و سکنه. مردمي كه دوستشان دارم. مثل سرخپوستی كه قبليه اش قتل عام شده دست توي جيبم توي خيابان راه ميروم و به خيال انتقام گرفتن از زندگي ، بهشت تخيلي براي خودم ميسازم. هه.. ! نميدانم از رفتن دوستانم غمگينم يا از نرفتن خودم. واقعن نمیدانم. چه قرار است بشود؟ دنبال نشانه ای چیزی میگردم. نشانه هم اگر پیدا بشود بلد نیستم تفسیرش کنم. انتقام هم کار درستی نیس
خرسی شبانه به خاطر گرسنگی به دهکده ای وارد شد. به خانه ی مردی رفت. دید مرد لاغر است و چیزی هم برای خوردن در خانه ندارد. برای همین به همسرش تجاوز کرد. مرد خیلی ناراحت شد. همیشه فکر میکرد باید انتقام بگیرد یکروز . با خودش عهد بست یکبار برود جنگل و برای تلافی به زن خرس بدون ترحم تجاوز کند. یکبار بالاخره جراتش را که پیدا کرد به سمت جنگل روانه شد. ولیکن وقتی به خانه ی خرس رسید متوجه شد خرس مجرد است و به خواب زمستانی اش فرو رفته . مرد گفت پس به کی تجاوز کنم حالا ؟ کمی بعد متوجه شد خرس کامپیوتر را روشن گذاشته و سریال بریکینگ بد را دارد دانلود میکند که بعد از خواب زمستانی، در باهار ببیندش. مرد کامپیوتر را خاموش کرد و راهی دهکده شد