آدميزاد وقتي متحمل تنهايي طولاني مدت ميشود براي خودش يك سري آدميزادِ ديگر را نشان ميكند. يا يك جمعي كه دلش ميخواهد در آنجا باشد . بعداً از آنها براي خودش ، تنهايي اش و آدمهاي نادوست داشتني ِحال حاضرش كه احاطه اش كرده اند يك مدينه فاضله و شهروند فاضله ! ميسازد و در برابر هم قرارشان ميدهد . چون فكر ميكند جايش اينجا نيست و آنجا است . اما وارد آن جمع و آدميزادها كه ميشود از بس همه چيز را آرماني ميديده . از كوچكترين حركتي كه باب ميلش نباشد دلگير و زده ميشود . از طرز نشستنشان حتي . از نحوه غذا خوردنشان حتي . بعدن دوباره بر ميگردد توي سوراخ سمبه هاي قبلي اش . بعدن دوباره آدميزاد تنها ميشود .بعدن دوباره زخمهايش را ميليسد در تنهايي . تنهايي اي هولناكتر از آنچيزي كه از ابتدا بود
(کارتونیست درک نشده سابق)