يكبار من در موقعيت احمدي نژاد بودم . توي مراسم خاكسپاري مادر بزرگم يك خانم فاميل آمد و گريه كنان سرش را گذاشت روي سينه من . من مانده بودم چكارش كنم . يك عده داشتند نگاه ميكردند . از همه اينها مهمتر همسرم داشت يكجوري بدي داستان را نظاره ميكرد . من مانده بودم چرا اين آمد و مرا انتخاب كرد اصلن؟ ما توي فاميل از اين چيزها نداشتيم . ما با هم به زور حرف ميزديم . چه برسد درد دل كنيم و از آن گذشته شانه هايمان را براي گريه كردن دوست داشته باشيم . خب البته خيلي وقت بود كسي فوت نشده بود كه بدانيم چطوري رسم و رسومش را بايد برگذار كنيم . اين هم هست . باري . من مانده بودم چكارش كنم . چالش عجيبي بود . اگر به من بود آلپاچينو وار بغلش ميكردم . اما دستم براي خودش آويزان و فاميل نزديك هم مشغول گريه كردنش بود . من مصالح نظام ( خانم خانه طبعن ) برايم ارجحيت داشت . تا اينكه معجزه اتفاق افتاد و شوهر خانم آمد نزديك ِ ما دو نفر و من هم پريدم بغلش كردم . طوري كه حالا سه تايي توي هم بوديم . و بعدن به بهانه اي لغزيدم در آغوش يك نفر ديگر كه - كه موردي نداشت - و از استرس كلي فشارش دادم ! احمدي نژاد كاري...