رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۵
تقدیم به فخی و چهرازی توامان تولد فخرالدینم آبانه.. عین همون آبان که هرچی در زدیم باز نکرد رفتیم به مدیریت گفتیم پس چرا اسم فخی نیست؟ گفت کدوم فخی؟ گفتیم همون که تولدش آبانه.. الانم آبانه دیگه.. چرا نیست؟ اینم پاییز گفت بردنش انفرادی 13 روز موند توی انفرادی و بازجویی شد. قبلش بهش گفته بودم فخی اگه یروز تورو دستگیرت کردن منم عین تو کچل میکنم. نکردیم اینکارو .. آخی نمیدونستیم که.. وقتی اومد فهمیدیم کجا بود دیگه بعدش گوشی نداشت خونشون هم امنیت نداشت. گفت ماشین بخرم برم آژانس. گفتیم خری تو چقدر.. تو مبشری، برو دیگه از اینجا. چیه اینجا بو و مو .. خودمون با دست خودمون گفتیم برو. یروز اومد گفت : علی فردا میخوام برم. تا حالا اینطوری به رشت نگاه نکردم. چقدر سبزه میدون قشنگه.. ببین گفتم میخوام بگم خیلی خری دیوونه. بیا بهت بگم. تو نگاه توریستی داری به رشت. ببین: این پیرمردای بیکارو ببین نشستن شب تا صب .. صب تا ظهر دارن دومینو بازی میکنن و به کفترا و گربه ها دون میدن. اگه بمونی اینطوری میشی.. برو .. برو رفت. عین رفتن جان از بدن دیدن که جانم میرود شبش رفتیم به آرزوهای دوتاییمون جامه عمل بپ
هلیکوپتر که آمد و بسته های غذا را سمت مهاجرین پرت میکرد من هم با سرعت مثل همه آنهای دیگر سمت بسته ها می دودیم. به هر جعبه نزدیک می شدیم چند نفر سرش دعوا میکردند. وقت کافی برای دعوا سر یک جعبه نداشتم. باید دنبال هلیکوپتر می دویدم تا شاید یکی از آن جعبه های سفید نصیب من بشود. همسر و دخترم منتظرم بودند و باید با دست پر بر میگشتم. یکی از بسته ها درست جلوی پای من افتاد. چند نفری را کنار زدم و بسته را قاپیدم. یک نفر دیگر هم، بسته مرا گرفت و گفت مال منه... بدش من... من اول دیدم.. من  هم گفتم: احمق برو گمشو.. مال منه دقت که کردم ماری بود. دوست دوران قدیم. که انگیزه مهاجرت را او مثل شپش توی خشتک من انداخته بود. گفتم : ئه ماری تویی؟ تو هم اینجا قاطی ما در به درایی؟ تو که گفتی عمت واست دعوتنامه فرستاده و کلی ازش تعریف کردی و گفتی زندگی اونجا ( همینجا که الان بودیم) عین بهشته.. گفت: آره علی .. منم اومدم اینجا دیگه... اینجوری شد گفتم: خب عمت چی؟ گفت: اونم همینجاست. دروغ گفته بود. تن فروشی میکنه و با راننده تریلیای آلمانی و بلغاری میخوابه گفتم الان میخوای چیکار کنی؟ گفت: چیو؟ گفتم: جعبه رو گفت
1-خیلی دلم داداش میخواست. 2- به انحای مختلف تمایلم رو به آقاجان و مامانم نشون میدادم. حوله ی پالتویی حموم رو توش چیز میز پر میکردم و میگفتم نیکلاس نیکلاس بیا بریم بازی. نیکلاس گشنته؟ نیکلاس خوبی؟ نیکلاس اون شورت منه عوضی، نپوشش! نیکلاس به مثابه داداشم بود. 3- بعد دیگه آقام و مامانم خیلی دیدن من داداش میخوام یکمی شور کردن و گفتن: چیکار کنیم؟ این داداش میخواد که. بهتر نیست تماس بگیریم به بابانوئل بگیم یه داداش بیاره واسه علی؟ ها نظر تو چیه؟ مامانم بابام رو شماتت کرد که مرد گنده بچه شدی؟ این حرف مسخره چیه میزنی. بابانوئل؟ آریایی نیستی تو مگه؟ صبر کنیم کوچ غریبانه ی لک لکها برسه تا که بچه بیارن برامون.که البته این مثال هم آریایی نبود 3- حالا کار نداریم. شما هم به مسائل خصوصی ملت کار نداشته باش. 4- ما برادر خواهرا راستش رو بخواهی هرکدوم برای یک چیزی دنیا آمدیم. الکی و کتره ای نبودیم. هدفمند بودیم و در راستای اهدافی خاص. خواهر بزرگم که خب اولی بود و باید می اومد طبیعتن. من هم برای اینکه جنسشان جور بشود و پسر میخواستند دنیا آمدم. بچه ی بعدی دلیل دنیا آمدنش این بود که نمیدانم آن موقع