1-خیلی دلم داداش میخواست.
2- به انحای مختلف تمایلم رو به آقاجان و مامانم نشون میدادم. حوله ی پالتویی حموم رو توش چیز میز پر میکردم و میگفتم نیکلاس نیکلاس بیا بریم بازی. نیکلاس گشنته؟ نیکلاس خوبی؟ نیکلاس اون شورت منه عوضی، نپوشش!
نیکلاس به مثابه داداشم بود.
نیکلاس به مثابه داداشم بود.
3- بعد دیگه آقام و مامانم خیلی دیدن من داداش میخوام یکمی شور کردن و گفتن: چیکار کنیم؟ این داداش میخواد که. بهتر نیست تماس بگیریم به بابانوئل بگیم یه داداش بیاره واسه علی؟ ها نظر تو چیه؟ مامانم بابام رو شماتت کرد که مرد گنده بچه شدی؟ این حرف مسخره چیه میزنی. بابانوئل؟ آریایی نیستی تو مگه؟ صبر کنیم کوچ غریبانه ی لک لکها برسه تا که بچه بیارن برامون.که البته این مثال هم آریایی نبود
3- حالا کار نداریم. شما هم به مسائل خصوصی ملت کار نداشته باش.
4- ما برادر خواهرا راستش رو بخواهی هرکدوم برای یک چیزی دنیا آمدیم. الکی و کتره ای نبودیم. هدفمند بودیم و در راستای اهدافی خاص. خواهر بزرگم که خب اولی بود و باید می اومد طبیعتن. من هم برای اینکه جنسشان جور بشود و پسر میخواستند دنیا آمدم. بچه ی بعدی دلیل دنیا آمدنش این بود که نمیدانم آن موقع رئیس جمهورِ وقت کی بود که به اونهایی که سه تا بچه داشتن تسهیلات خاصی میداد که بابام تونست یه خونه بخره باهاش و این آخری هم برای خاطر تمارض و جفت و کلک بازی ها من.
4-خلاصه بچه دنیا اومد و دختر شد! شدن سه تا خواهر و منی که تک افتادم باز.
5- همون روز قهر کردم رفتم توی انباری خونمون تحصن کردم و حوله ی حموم که به مثابه داداشم بود رو بغل کردم و گریه کردم و گریه کردم و گربه کردم و خوندم: لوزای لوشن.. خداحاپز... نیکلاس من خداحاپز ...خدا ..حاااااااا .... پزززز
6- این داستان نتیجه گیری ندارد.
نظرات