رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۰

لاست دیده بودی ؟... همون

می خواهی باور بکنی یا نکنی مساله این نیست . مساله این است که یک شب یک بابایی آمد - آنجایی که ما می رویم سر کوچه دو سه سیخ جیگر بگیریم اما به جایش زباله ها را ول میکنیم به امان خدا و بنده های نارنجی پوشش- با یک کیسه و پودر سفید رنگی خطی دایره وار کشید و رفت و دیگر هیچوقت هیچ گربه ای داخل آن دایره وارد نشد که نشد . آیا خاکستر جیکوب بود آن گرد سفید ؟ + ;نوشته شده در ; 2010/5/31 ساعت;13:48 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

زخمهایی که نشمرده ایم

دخترک که حالش بد می شد و تشنج میکرد . هرکدام یکطرفی می پریدیم . می ترسیدیم . نمیدانستیم باید چه کنیم . یکی می دوید و ورش میداشت و دیگری هم دنبال آن یکی می دوید و خدا خدا میکردیم . بساط بدی است . چشمها سفید می شوند . بی حالت می شوند . فکها قفل می شوند و بعدن یک نفر دکتر گفت تنها کاری که باید بکنی اینجور مواقع با دستت لای دندانهایش را آرام بازکن تا هم نفس بکشد هم زبانش را گاز نگیرد . زبانش اندازه زبان طوطی است . تا دیازپام مخصوصی را از راه م.قعد تزریق کنیم جانمان در می رود و بعدن وقت یک گوشه نشستن و در شمایل خوبش نگریستن و گریستن است و ساعتها سکوتی که در خانه می آید و روزهایی که چی می شود و چی باید بکنیم و الی آخر یکبار از دکترش پرسیدم وختی اینطوری می شود یک آدم ،  همان چند دقیقه را چی می بیند ؟ کجای دنیا می رود ؟ چیزی می شنود اصلن ، حواسش هست به ما و جواب داد : هیچی نمی بیند . یکبار هم از یک نفر آدم بزرگ پرسیدم که چی دیدی و او گفت همه جا سیاه بود . یکنفر دیگر هم چیز دیگری گفت : همه جا سفید شد . کتاب" من گنجشگ نیستم " مستور را بخوان . من همینجوری توی پیاده رو خریدمش و اصلن چیزی

پیشگویی های مرد درک نشده

           تا چند ماه دیگر کتابی به بازار خواهد آمد که انقلابی کبیری در حوزه کتاب کودک و شایدم حوزه علمیه می کند ( هرچه کردم فعل مناسبی برای ته این جمله به ذهنم نرسید) طوری که جی کی رولینگ و همپالگی هایش پیشنهادهایشان را سرازیر میکنند  اینطرف . خب چرت و پرت بس است کتابی که بیشتر از یکسال پیش دست گرفته بودمش پری شبها بود که در یک حرکت نمادین الکی خوش و در یک مراسم شام در خانه نویسنده  رونمایی کردم و سبب شادی دلها گردیدم .  چون طفلک فکرش را هم نمیکرد یکروز هم  شاید این کتاب سر انجامی  پیدا کند که کرد . آنقدر ذوق مرگش کردم که برایم یک سیخ کباب بیشتر گذاشت و رحیونش را زیادتر و بر زیتون پرورده اش افزوده تر و دوغش را گاز دارتر و .. ( امروز نمی دانم چرا فعلم نمی آید خودت آخرش را ببند ) علی ایها فلان اینطوری شد . یادت است گفته بودم این آقا عقایدش با من جور نیست و پس از ماجرای خرداد پارسال اختلافاتمان بیشتر شد ؟ این همان است و حالا هم من دوصفحه که در اصل می شود چار صفحه را اینجا می گذارم ببینی شاید یکبار دیدی قاطی پاتی کردم و اصلن طرحایم را ازش پس گرفتم . به هر حال من هم نامردی نکردم و عقایدم ر

در ستایش حماقت

  قبلش باید یک مقدمه ای بچینم . MAD یکی از بهترینو پر تیراژترین مجلات طنز و کاریکاتور در دنیاست که به چند زبان هم ترجمه می شود و برو بیایی دارد برای خودش . یک شخصیتی دارد این مجله بنام آلفرد ای نیوم که سالهاست همین سن و سالی مانده است . خب MAD معنی اش می شود دیوانگی یا حماقت یا هرچی حالا خودت بهتر میدانی . آلفرد سمبل حماقت است . و همیشه روی جلد چهره اش با چهره افراد مشهور چه سیاسی چه هنرپیشه مخلوط می شود . طراحان جلد MAD چهره افراد مشهور را با حفظ ترکیب آلفرد می کشند طوری که هر دوی آنها تداعی بشوند . چند وقت پیش این مجله به علاوه سایت برزیل کارتون یک مسابقه ترتیب دادند و خواستند تا بقیه هم این کار را بکنند . یعنی سر افراد مشهور را با ایشان بیامیزند و من هم کردم خب . و چه کسی بهتر از ریاست محترم خودمان ؟ توضیح نهایی هم اینکه من کاریکاتوریست چهره نیستم و بلد هم نیستم اما زورم را زدم و نتیجه اش این شد . پس خیلی واقعن نامردی اگر مرا با این آقاهه که روی جلد MAD را میزند مقایسه کنی پ.ن : به بالاترین نفرستید . هیچوقت نفرستید. + ;نوشته شده در ; 2010/5/10 ساعت;14:13 توسط;.:ALITAJADOD:.;

سایه ی همسایه

چه همه نشسته ای و عکسهایت را از ابتدای خلقتت تا همین آخرینش که در پارک و سیزده بدر و روی ترن هوایی انداخته ای، که انداخته اند ازت نگاه کرده ای و خودت را با صورتهای گوناگون دیده ای اما حواست به این مطلب نبودکه کسان دیگری را هم نگاه کنی . آدمهایی که نه فامیلند آنجا و نه می شناسیشان . متوجه شده ای آدمهای غریبه داخل عکست را ؟ همانی که دارد پشتت قدم میزند . همانی که کمی آن سو تر نشسته است و بستنی می لیساند و آن کودکی که هم سن کودکی های تو بود آن روزها و توپ بازی میکند اما فلو است ، تار است و نمی بینی چهره اش را . یکبار بیا از نو بنشینیم یا اصلن یک نمایشگاهی بزنیم  از آدمهای غریبه عکسهایمان و فکر کنیم الان کجا هستند و چه می کنند و چه می اندیشند . مهمانان ناخوانده آلبوم خانوادگی ات . مردمانی که تند تند می دوند تا در عکس نباشند مبادا خراب بشود  و حالا برایت مهم می شوند و دوست داری عاقبت به خیر شده باشند . فکر کن به آن انسان تار شده پشت سرت . فکر کن تو هم یکی از آنها هستی در آلبوم  مردی مهاجر در کانادا ، زنی در یک روستا ، دختری در اندیمشک ، پسری در رشت  + ;نوشته شده در ; 2010/5/4 ساعت;21:10