رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۱

داستان ورزشکار شدن یک خیار

باشگاه می روم . چند وقتی است که می روم . بدنسازی می روم . می خواهم آرنولد بشوم ؟ نوچ همان ابتدای کار به آقاهه گفتم می خواهم ساویر بشوم و این شروط من برای ادامه کار در باشگاهش است . پذیرفت . چون ساویر را نمی شناخت و عین داروخانه چی ها که نمی توانند خط دکتر را بخوانند , به همه یک چیز تجویز می کنند ، یک برنامه که به همه می داد را بمن هم گفت . حالا یک نفر می خواهد ساویر بشود یکی می خواهد آرنولد و دیگری بروسلی و بروس ویلیس و مونیکا بلوچی . به هر حال من در تخیلاتم دارم تبدیل به ساویر می شوم . ساویر الگوی من است ؟ خیر نیست . دوست دارم باشد ؟ بله دوست دارم  . من چه می دانم او به چه چیز فکر می کند و شاید اصلن مفسد فی الرض باشد . من هیکل و اندامم را دارم با اوهمانند سازی می کنم . به هر حال از آن باشگاه با مدیریتی بی سواد آمدم بیرون . چرا ؟ چون  آن دستگاهی که منتج به این می شد که من شبیه به ساویر بشوم را در اختیار نداشت . کدام دستگاه ؟ دستگاهی که " کول " می سازد برای آدم . کول ؟ کول آدم را مثلثی شکل می کند . بله  اما داستان اصلی این نبود . محیط آنجا بد بود .آدمهایی که می آمدند اکثرن سو

آشتی ملی با آیس پک

طراحی کارکتر برای یکی از شعبه های آیس پک . من بستنی دوست ندارم البته سوای بستنی قیفی معمولی . برای همین وقتی گفتن که شبیه لیوان آیس پک باشه گفتم تا الان نخوردم ، چون می ترسم باد فتخ بگیریم :) خندیدیم با آقاهه 

افسانه ای تی

  1  خنده داراست که یکنفر از دستگیره در بترسد ؟ خب اگر می خواهی بخندی بخند اما آقای  " ای تی " می ترسد . سالهاست که می ترسد . از دربی که باز بشود وحشیانه می ترسد . از دربی که مدتها بسته باشد و یکهو باز بشود می ترسد . 2  دوست داری داستان آقای " ای تی " را برایت بگویم ؟ خب من به هر حال که می گویم : روزی روزگاری توی سرزمینهای دور دور  آقای " ای تی " زیست می کرد و خیلی خجالتی بود اما دوست داشت بازی کند و شلوغ کاری کند با بچه های فامیل . یکبار وقتی 8 سالش بود ، توی مهمانی ضربه ای زد به شکم زن عموی حامله اش . فکر میکرد زیادی شام خورده و چاق شده . شوخی اش گرفته بود . 3   فردا صبح توی تخت با صدای فریاد پدرش از خواب پرید . توی دعوای پدرش با مادرش مدام اسم خودش را می شنید  ترسید .  روی تخت نشست و پتو را تا زیر چشمش کشید بالا و به دستگیره در خیره شد . نیم ساعت ِ آدم بزرگی و یک فصل ِ بچه ی هشت ساله ای طول کشید . فریاد نزدیکتر شد . دستگیره در وحشیانه باز شد . وحشیانه تر از هر باز شدن دیگری . وحشیانه تر از باز شدن در ِ رب گوجه که دست مادر را می برید همیشه. وحشیانه ت

یک عاشقانه برای تو

حالا دلم می خواهد یک چیز عاشقانه بنویسم برای تو .. الان که تب دارم خیلی خوب می توانم بنویسم . حالا که روحن وجسمن دارم به قای محسنه می روم . حالا که استخوان درد دارم . حالا که استفراغ و اسهال دارم . آه مرا ببخش نباید در یک چیز عاشقانه از اسهال بگویم . خوب نیست .شگون ندارد. اما حالا که گفتم . چه باک ؟ می گویم دلبرکم من اسهال شدیدی دارم . از ابتدا اینگونه نبود . اوایلش کمی شلتر بود اما ماست چکیده خوردم و بهتر شدم کمی . نگرانم مباش .  ماست چکیده اش ترش بود هانی . شاید من دهانم ترش است . دهان من کمی تلخ هم هست . دهان من بی ادب و بی چاک و پرده هم گاهی می شود اما امروز من می خواهم برایت یک عاشقانه بگویم و دهان من فقط چیزهای خوب خواهد گفت برایت . باور کن . عشق من ، من سرجمع در این سه روز بیماری ام یک کاسه ماست خوری غذاخورده ام و باقی ساعات روز را خوبیده ام . عشق من ، من معتقدم با خواب سرطان را هم می توان درمان کرد. سرطان سینه ؟ نمی دانم . تخصصش را ندارم . حال من که عن بود  اتوماتیک وار . تو بعدن بیا دو تا خبر مرگ هم بشنو این وسط . خودت ببین دیگر چیزی از جانت می ماند که بخواهد در برود حتی ؟  یک