رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۳

نه وصل ممكن نيست ..

رشت باران شديد مي بارد و من در دفترم تنها كنار بخاري هستم . براي اينكه خوشبختي ام كامل شود يك ليوان نسكافه كم دارم . كتري برقي ام را برده ام خانه و از اين رو خوشبختي ام كامل نميشود . اما به همين ميزان ِ‌از خوشبختي قناعت ميكنم و احتياط ميكنم باسنم را زياد نزديك بخاري نگيرم تا خوشبختي ام چون سالهاي كودكي به بدبختي تبديل نشود .  يكبار خاطرم است از حمام آمده بودم و آنقدر عقب عقبكي رفتم تا چسبيدم به بخاري نفتي - كه آن زمان هم قدم بود - و جيززززز صدا داد . جدا از اينكه روزهاي متمالي نميتوانستم بشينم يا رو به سقف بخوابم ، مادرم هم دست بردار نبود و هر كه را اعم از عمه و زن عمو و همسايه ميديد ، ماتحتم را نشانشان ميداد و يك " الاهي بميرم " براي من ميخريد .  جايش مدتها ماند . آقاي براتيگان دركتاب زن بدبخت ( اشتباه گفتم بگو ) ميگويد : سعي كن تير به باسنت نخورد چون نميتواني با افتخار به كسي نشانش بدهي و قهرمان جنگ بشوي .  من هم خب مدركي بر اين ادعايم ندارم و بگذريم اصلن  كاشكي نسكافه داشتم

تو مشغول مردنت بودي

سوسكي بود كه هميشه ي خدا وقتي توي دستشويي بودم مي آمد سراغم. از وقتي خيلي كوچكتر و تقريبن اندازه يك مورچه بود عادتش شده بود كه بيايد نوك انگشت شست پايم را ببوسد و برود. بهش ميگفتم كه اينجا نماند و فرار كند. چون همه آدمها مثل من نيستند و قلب رئوفي ندارند. در ثاني آنها مارا جز اتفاقات نادر ميدانند. در يك كلام مارا خل و چل ميپندارند. بله ديشب ديدم كه كنار ديوار دستشويي دمر افتاده ، وليكن نفس كشيدن را فراموش كرده بود. با عجله پيش سارا رفتم و پرسيدم : تو كشتيش ؟ گفت : نه بخدا نميدانم چه بر سرش آمده. بايد كميته حقيقت ياب تشكيل بدهم.

معجزه ي سايلنت

ميدانم قسمتي از شما داستانهاي من و دخترم را ميدانيد و گاهي نگران ميشويد و گاهي از من حالش را ميپرسيد و سراغش را ميگيريد . راستش سال گذشته جدا از نگراني ما براي تهيه دارو- كه كمياب و ناياب شده- سال خوبي بود . چون شهرزاد توانست بعد از 9 سال چهاردست وپا راه برود . اين براي خودش هم خيلي عالي بود.تمام جاهايي كه دلش ميخواست برود اما ما حوصله اش را نداشتيم يا خسته بوديم كه ببريمش را الان بي منت ميرود و مي آيد و كشف و شهود ميكند و خوشحال است . دربهاي كشوي كابينتها را باز ميكند و داخلش را بهم ميريزد . ميرود اتاقش و برميگردد . ميرود دم در دستشويي و وقتي رسيد در ميزند كه يعني رسيدم و بياييد كمكم كنيد و جيشم دارد ميريزد. چيزي اگر روي زمين ببيند و آشغال تشخيصش بدهد بر ميدارد ميبرد مي اندازد توي سطل و از اينجور دلبري هاي ديگر . اين چيزها را كه ميبينم خستگي ام در ميرود . خاطرم است كه روزي آرزو ميكردم كه كاش بتواند بنشيند . تصور اينكه هميشه ي خدا يك گوشه خواب بود مرا ديوانه و افسرده ميكرد. اما حالا فكر ميكنم روزي بتواند راه برود و من به آرزويم كه قدم زدن با اوو كنارش است برسم .  اينها را مديون