رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۳
باز من دارم به يكي عادت مي‌كنم كه نتيجتاً اشك خواهد بود آخر داستان شش صبح بود كه صداي ميو‌ميوي سوزناكش را شنيدم و از پنچره ديدم يك بچه گربه اندازه كف دست، دارد دنبال تك و توك عابريني كه سر كار ميرفتند راه مي‌افتد و التماس ميكند. زودي پريدم و برداشتمش آوردم خانه. ميلرزيد و ميترسيد. چشم چپش هم بسته بود. كوكوي مرغ ديشب مانده را برايش گرم كردم. با اينكه خيلي خيلي كوچك است اما كوكو را خورد. صداي قورت دادنش را هم شنيدم. با سرنگ بهش شير دادم و چشمش را هم شستم و بهتر شد. دو روزي مي‌شود كه مهمانم است. ميدانم توان نگه داشتنش را ندارم. امروز به يك مرد و يار مهرباني كه تمام گربه هاي شهر آدرسش را بلدند ،زنگ زدم و جريان را گفتم. گفت كمي كه جان گرفت و توانست از خودش مراقبت كند بسپرش به من. چون بقيه گربه ها ممكن است رفتار موادبانه اي باهاش نداشته باشند. خيالم راحت شد. جايي مي‌رود كه من آرزوي رفتنش را دارم. به پيشي ميگويم اينقدر براي من خودت را لوس نكن. اينقدر دلبري نكن. آخرش ميري و من بايد بمانم با خاطرات اين چند روز. گوش كه نمي‌كند همين حالا از پاچه شلوار نگارنده بالا دارد ميرود
اول مهر من از همه جا بي خبر بودم مادر كوله پشتي را انداخت روي دوشم و با خواهرم كه سه سال بزرگتر از من بود رفتيم مدرسه . در طول راه هي خنديديم و خنديدم و منم خل بازي در مي‌آوردم تا بقيه بخندند. .وظيفه من در خانه همين بود اصلن اما مدرسه خنده دار نبود. شلوغ بود. آقامون من را سپرد به يكي از بچه‌هاي سال بالاتر و بهش گفت مواظبش باش، خب ؟ پسره هم سرش را تكاني داد و بعدن هم رفت پي كارش و من تا همين الان كه در خدمتتان هستم نديدمش   آقامون يك چيز ديگري هم گفت. وقتي ديد بغضم گرفته . گفت برو يه ساعت تو كلاس و بعدن بيا من ميبرمت خونه. رفتم كلاس و كلي گريه كردم. بقيه بچه‌ها مي‌خنديدن و شاد بودند. دروغ چرا يكي دونفر ديگر هم مثل من آرام و بي‌صدا اشك مي‌ريختند. يك ساعت را به زحمت تحمل كردم و بعدش زدم بيرون از كلاس . رفتم سمت در ِ حياط. خواستم برم بيرون كه باباي مدرسه گفت :‌كجا آقا پسر ؟ گفتم : آقام بيرون در منتظره . گفت آقات رفت خونه . گفتم دروغ ميگي . گفت كو اينا هيشكي پشت در نيست. نيگا، برو سر كلاس. تمام آن هزار سال را تا آخر ساعت مدرسه گريه كردم. درد تنهايي در جمع يكطرف، دروغ آقام يك
يكبار توي رشت بمب انداختند. راست و دروغش با بزرگترها. اما شنيدم نقشه‌ي قديمي داشتند عراقيها و اشتباهي فكر كردند يك بندر را زدند. سرخه بنده را سرخه بندر تميز دادند از روي نقشه هاي قديمشان. كاري نداريم به اين حالا. كلاس اول يا دوم ابتدايي بودم. يك پسري هي براي من شاخ و شانه مي‌كشيد . من ريزه ميزه بودم و او درشت مُرُِشت. كيفم را پرت ميكرد توي كلاس و هميشه مسخره ام ميكرد( يكبار هم من سر كلاس ، گلاب برويتان دشويي كردم كه يك آتوي اساسي دستش داده بودم ) آن روز ِ كذا ، آژير خطر را كه كشيدند همه بچه هاي مدرسه را كف كلاسها و راهروها خواباندند. همه ترسيده بوديم و ميلرزيديم . بعدن صداي بمب كه آمد، پسرك يكهو جيغ و داد كرد و گريه و زاري راه انداخت و من را بغل كرد ! گريه اش بند نمي آمد. از من كمك ميخواست ! ميگفت تجدد تجدد كمكم كن ! چيكار بايد ميكردم مثلن ؟ شايد كودك درونش ( ديگه كودكتر از اون موقع ،درونش باز كودك بود ؟) به التماس افتاده بود . شايد طلب آمرزش ميكرد يا مثلن ميخواست شفاعتش را بكنم در روز قيامت وقتي همه تركيديم. به هر حال هرچه كه بود مطمئناً توقع نداشت هواپيماهاي رژيم بعث را