باز من دارم به يكي عادت ميكنم كه نتيجتاً اشك خواهد بود آخر داستان شش صبح بود كه صداي ميوميوي سوزناكش را شنيدم و از پنچره ديدم يك بچه گربه اندازه كف دست، دارد دنبال تك و توك عابريني كه سر كار ميرفتند راه ميافتد و التماس ميكند. زودي پريدم و برداشتمش آوردم خانه. ميلرزيد و ميترسيد. چشم چپش هم بسته بود. كوكوي مرغ ديشب مانده را برايش گرم كردم. با اينكه خيلي خيلي كوچك است اما كوكو را خورد. صداي قورت دادنش را هم شنيدم. با سرنگ بهش شير دادم و چشمش را هم شستم و بهتر شد. دو روزي ميشود كه مهمانم است. ميدانم توان نگه داشتنش را ندارم. امروز به يك مرد و يار مهرباني كه تمام گربه هاي شهر آدرسش را بلدند ،زنگ زدم و جريان را گفتم. گفت كمي كه جان گرفت و توانست از خودش مراقبت كند بسپرش به من. چون بقيه گربه ها ممكن است رفتار موادبانه اي باهاش نداشته باشند. خيالم راحت شد. جايي ميرود كه من آرزوي رفتنش را دارم. به پيشي ميگويم اينقدر براي من خودت را لوس نكن. اينقدر دلبري نكن. آخرش ميري و من بايد بمانم با خاطرات اين چند روز. گوش كه نميكند همين حالا از پاچه شلوار نگارنده بالا دارد ميرود ...
(کارتونیست درک نشده سابق)