رد شدن به محتوای اصلی


يكبار توي رشت بمب انداختند.
راست و دروغش با بزرگترها. اما شنيدم نقشه‌ي قديمي داشتند عراقيها و اشتباهي فكر كردند يك بندر را زدند. سرخه بنده را سرخه بندر تميز دادند از روي نقشه هاي قديمشان. كاري نداريم به اين حالا.
كلاس اول يا دوم ابتدايي بودم. يك پسري هي براي من شاخ و شانه مي‌كشيد . من ريزه ميزه بودم و او درشت مُرُِشت. كيفم را پرت ميكرد توي كلاس و هميشه مسخره ام ميكرد( يكبار هم من سر كلاس ، گلاب برويتان دشويي كردم كه يك آتوي اساسي دستش داده بودم )
آن روز ِ كذا ، آژير خطر را كه كشيدند همه بچه هاي مدرسه را كف كلاسها و راهروها خواباندند. همه ترسيده بوديم و ميلرزيديم . بعدن صداي بمب كه آمد، پسرك يكهو جيغ و داد كرد و گريه و زاري راه انداخت و من را بغل كرد ! گريه اش بند نمي آمد. از من كمك ميخواست ! ميگفت تجدد تجدد كمكم كن ! چيكار بايد ميكردم مثلن ؟ شايد كودك درونش ( ديگه كودكتر از اون موقع ،درونش باز كودك بود ؟) به التماس افتاده بود . شايد طلب آمرزش ميكرد يا مثلن ميخواست شفاعتش را بكنم در روز قيامت وقتي همه تركيديم. به هر حال هرچه كه بود مطمئناً توقع نداشت هواپيماهاي رژيم بعث را سرنگون كنم 
اما از آن روز به بعد، هيچوقت برايم شاخ نشد. هميشه هم تغذيه اش را با من به صورت خيلي دقيق و مساوي ، قسمت ميكرد. هميشه هم هواي من را داشت. فكر ميكرد من تلافي ميكنم و ميروم همه جا مي‌گويم كه چه ننري بود و چقدر كولي بازي در آورد و از آن موقعيتش سواستفاده خواهم كرد . البته خب درست فكر ميكرد ! 
اما هرگز اينكار را نكردم زيرا او بعدن در يك بمباران ديگر كشته شد. دروغ گفتم





نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;