رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۵
1- در دهه شصت اتفاق افتاد 2- عمه ما از ژاپن برگشته بود و ما رفته بودیم آخر شبی خانه شان تا ببینیمش . ژاپن آن موقع ها خیلی اپیدمی بود. هم مهاجرت به آنجا و کار کردن و هم سریالهایش. یادتان نمیدانم هست یا نیست. قبل از اوشین یک سریالی بود با محوریت یک پسر بچه به اسم شوئیچی که با اختلاف بدبختر از اوشین بود. خیلی علاقه افلاطونی داشتم به آن پسر بچه. به شوهر عمه ام گفته بودم حتمن سلام من را برساند بهش. 3- باری. اینها برگشتند و ما هم خیلی خوشحال بودیم که یک فامیل ژاپن رفته توی قوم و خویشمان است. گفتیم برویم ببینیم چی تعریف می کنند از آن سرزمینهای شمالی. آن زمان وقتی یکی از خارج بر میگشت موز و کیسه ی نایلونی هم سوغاتی محسوب میشد و سرش دعوا بود. ما هم طبعاً نیم نگاهی داشتیم به چمدانشان. 4 - اما عمه مارا فراموش کرده بود. چیزی نیاورد. حتا موزها هم وقتی رسیده بودیم تمام شده بود. ولی برای دخترای عمه دیگرم دوتاعروسک آورده بود به چه قشنگی. یکی از عروسکها حامله بود اصلن. خود دختر عمه ام بهم گفت: علی اینو ببین واسم از جاپن آوردن و مادرش که عمه دیگرم بود بد بهش نگاه کرد. 5- بابای ما را کارد می
1 ) مدتها بعد از اتفاقاتی تلخی که برایم افتاد با نفرت به آدمهای داستان و آن قضایا نگاه میکردم. نمی توانستم ببخشمشان. خودم را هم نمی توانستم ببخشم. کینه همه وجودم را گرفت. با خودم میگفتم این طبیعی است و همه همینطورند. باید بگذاری تمام بشود. اما نمی شد کافی بود یک چیزی پیش بیایید و من یاد رخدادی بیوفتم که موجبات این همه نفرت بود. چرا تمام نمی شد؟ پس تا کی ادامه دارد؟ 2 ) ماه پیش، بعد از 5 سال قسطهای بانک تمام شد. اما من هر روز که از جلوی شعبه ی بانک رد میشوم نگرانم. میگویم قسطم عقب افتاد و جریمه می آید روش.. یک ماه است که من هر روز تشویش دارم و بعد به خودم میگویم قسطها تمام شد آقا. تمام شد و دیگر بهش فکر نکن. 3 ) تمام شد.. اما توی ذهن من تمام نشد. این طبیعی نبود. رخداد پیش آمده دیگر تمام شد. مثل قسطهای بانک. مثل جوانی. مثل تابستان و باهار. مثل روزهای رفته.. مثل دقایقی که گذشت.. مثل مویی که سیاه بود. مثل مادر که شبیه عروسک بود و بابا که قوی ترین مرد دنیا .. این هم گذشت، حالا هر چقدر هم که میخواهد جلوی چشم باشد. اما، تمام شد