رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۲

برو با ستاره ها ..

عمو خسروی شکیبایی یک فیلمی داشتن اواخر عمرشون که یه پدری بودن و  بچشون وقت دنیا اومدن میمیره . بعدن ایشون میگن میخوام بچرو ببرم شهر خودم . دهات خودم . اونجا خاکش کنم . بعدن ایشون بچرو میذارن توی یه سطل و توش یخ میذارن و باقی ماجرا.. بسیار هولناک و عالی بود . نه کل فیلم طبعن یکبار خواب دیدم دخترم را از دست دادم . و همه می آیند که او را از من بگیرند . شیون میکنند و مرا قسم میدهند که دارد روحش اذیت می شود . من ولی مقاوت کردم . یخچال را خالی کردم . قفسه هایش را برداشتم و میوه ها را دور ریختم . دخترم را نشاندم داخل یخچال . و درش را بستم . هر چند ساعت میرفتم و صورتش را میبوسیدم . صورت خنکش را . سر آخر کشیش کلیسایمان آمد و از من خواست رضایت بدهم و یخچال را خالی کنم . وزنش زیاد شده بود . سرد بود . خوابیده بود . یخچال بوی شهرزاد گرفته بود . شاید باید یکچیزی می انداختم روش. هنوز وقتی دخدر را میبرم توی جایش بخوابانم از کنار یخچال هم رد میشوم . دوست دارم ببرم بگذارمش توی یخچال که همیشه همینطور بماند . که همیشه پیش من باشد . که هیچوقت پیر نشود . تاریخ مصرفش تمام نشود . هنوز وقتی میبر

از خمودگی های شبانه

درست همانطوری که وقتی می خواستم برای تویی که دوستت داشتم بستی بخرم ، برای همه ی آن جمع چندین نفره بستنی می خریدم  درست همانطوری که وقتی می خواستم با دوست روبوسی کنم ، از سر رودرباسی با یکصد هزار نفر توی استادیوم آزادی ماچ و بوسه راه انداختم  درست همانطوری که برای کشتن آدمی که پول گرفته بودم - به سبب ذهن مشوشم - مجبور شدم همه آدمهای توی کافه را بکشم درست همانطوری که وقتی تو نیستی همه زنها را شبیه تو می دیدم و با هرکس که بود و هست می خوابیدم  درست همانطوری که وقتی یادم می رود نمک ریخته ام توی قرمه سبزی مردانه ، نمک میریزم از نو بازهم قاشق قاشق  درست همانطوری که وقتی گم می شوم توی شهر همه زنهای چادری مادرم می شوند و من دنبالشان می دوم درست همانطوری  درست همانطوری ،  هر شب برای خاطر گلدانم توی باغچه همه ی گلها را آب میدهم پ نقطه نون : یک صفحه از کتابی که مشغلوشم 

خدافظ ری فیق

دوستان زیادی دارم . با یکنفر دیروز آشنا شدم که " تاهوما " است . و دوست قدیمی ای  دارم " یاقوت " و دیگری هم فینگلیش است . دوستان من همگی فونت هستند . یکی بُلد ، یکی ایتالیک و دیگری سعی می کند رنگ متمایزی داشته باشد .  دنیای این روزهای من ، دوستان این روزهای من توی یک گوشی جا می شوند  . دوستان من طوری نیستند که بتوانی بروی باهاشان ساندویچ ارزان بخوری یا پیاده روی بکنی  .همینش فقط مقداری آدم را مایوس میکند . به مقدار تمامی روزهایی که دارد به هیچ سپری میشوند و به پوچ میرسند 

تابستانِ کوتاه

هوای اینجا سرد است . هوای سرد چیز خوبی است . آنهم وقتی وسط تیر ماه باشد . هوا انگار شده است اول مهر و صدای اذان که می آید آدم یاد بیچارگی هایش می افتد . بد بختی های اول مهر و دفتر نوری و آن حس لعنتی و ذوق و شوق بی خودی برای رفتن به مدرسه . دلم برای آن حس تنگ شده است . همه چیز مزخرف و عالی بود