خرداد دارد به انتها میرسد اما هوا آنقدر خوب و دل است که به گیتی حکایت شد این داستان. شبها تا ساعت سه طراحی میکنم. شب میروم کنار پنجره؛ توی زندگانی نیمه بلندم اینقدر ندیدم هوا خوب باشد این وقت سال. دیشب که خوابم نبرد. بلند شدم. کولهپشتی را برداشتم. گوشیام را شارژ کردم. دفتر طراحیام را توی کولهام انداختم و مدادم را تراشیدم. یک ساندویچ کتلت با پنیر و سبزیخوردن درست کردم. یک آبمعدنی هم انداختم توی جیب کولهام. رفتم بیرون قدم زدم. خیابانهای تاریک را رد کردم. از جادهها گذشتم به انزلی رسیدم. رفتم توی آب.. رفتم زیرآب. برای ماهیهای دست تکان دادم، سوار یک اوزونبرون شدم. هنوز شب به نیمه نرسیده بود که توی میدان سرخ مسکو بودم. یک ودکا خریدم و با ساندویچ کتلتم خوردم و هرچه اصرار کردند که بمانم، نماندم و به سمت رشت حرکت کردم. آفتابنزده بود که با نان سنگک و کلهپاچه به خانه برگشتم. حیفم آمد اینها را به تو نگویم
(کارتونیست درک نشده سابق)