رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۵
دیشب تولد خواهرم را در گلخانه‌ی نیمه آماده‌ی همسرش و وسطهای جنگل و در سکوت و‌ گاه گاهی صدای زوزه‌ی شغال جشن گرفتیم.  جات خالی. خوب بود. آتش روشن کردیم و با کافی میکس مست شدیم و رقصیدیم. نیمه‌های شب توی خانه نشسته بودم و عکس‌ها و فیلمهای تولد و آتش بازی را نگاه می‌کردم که متوجه چیز عجیبی شدم.  یکنفر توی همه عکس‌ها و فیلم‌ها و دل سیاهی‌ها بود که از خانواده ما نبود. روی خودش پتو انداخته بود و بین ما می‌رقصید. چهره‌اش به آدمیزاد نمی‌مانست و پشت سر ما توی همه‌ی عکس‌ها بود!  ترسیدم. گوشی را پرت کردم یک گوشه و سراسیمه و پوشیده و نپوشیده پریدم توی خیابان. نمی‌خواستم تنها باشم. باید خودم را می‌رساندم به یک مکان عمومی. از سکوت و تاریکی می ترسیدم. حتی وقتی پلک می‌زدم صورتش جلوی چشمم بود.  وارد مترو شدم. روی صندلی نشستم و پا‌هایم را توی دلم جمع کردم. بین مردم و صدای قطار از ترسم کم شد.  کمی که گذشت هول برم داشت. با خودم گفتم: شهر ما که مترو نداره.. از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
صبح زود و مه آلود جمعه حليم خريدم، توي صف حليمي گربه اي بود كه به در قفل شده ي مغازه ي بغلي دخيل بسته بود و ميو ميو ميكرد. انگار هرروز از همينجا جيره اش را ميگرفته و امروز تعطيل بود، دلم سوخت برايش كالباس خريدم و گذاشتم جلوش، تشكر كرد با دمش. بعد براي گنجشكها كنجد روي حليم را ريختم و بعد براي بچه هاي كار بستني زمستوني خريدم و بعد براي سنجابها دست تكان دادم و بعد براي سگها بوس فرستادم و بعد حواسم نبود و با ماشين رفتم روي يك كفتر چاهي و لهش كردم كه رفتم جسد بي جانش را برداشتم و به گرگ سفيد مستتر توي كمد اتاقم دادم