دیشب تولد خواهرم را در گلخانهی نیمه آمادهی همسرش و وسطهای جنگل و در سکوت و گاه گاهی صدای زوزهی شغال جشن گرفتیم. جات خالی. خوب بود. آتش روشن کردیم و با کافی میکس مست شدیم و رقصیدیم. نیمههای شب توی خانه نشسته بودم و عکسها و فیلمهای تولد و آتش بازی را نگاه میکردم که متوجه چیز عجیبی شدم. یکنفر توی همه عکسها و فیلمها و دل سیاهیها بود که از خانواده ما نبود. روی خودش پتو انداخته بود و بین ما میرقصید. چهرهاش به آدمیزاد نمیمانست و پشت سر ما توی همهی عکسها بود! ترسیدم. گوشی را پرت کردم یک گوشه و سراسیمه و پوشیده و نپوشیده پریدم توی خیابان. نمیخواستم تنها باشم. باید خودم را میرساندم به یک مکان عمومی. از سکوت و تاریکی می ترسیدم. حتی وقتی پلک میزدم صورتش جلوی چشمم بود. وارد مترو شدم. روی صندلی نشستم و پاهایم را توی دلم جمع کردم. بین مردم و صدای قطار از ترسم کم شد. کمی که گذشت هول برم داشت. با خودم گفتم: شهر ما که مترو نداره.. از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
(کارتونیست درک نشده سابق)