سالهای دهههفتاد بود . باید برایت یک قصه عجیب تعریف کنم که همین الان یادم آمد . بله بله منیکبار کتک خوردم و توهین مال شدم وسط جمعیت توسط برادران ب.سیج.ی . آن روزها درمشهد زندگانی میکردم و دبیرستانم ، هنرستان بهشتی در تقی آباد بود و دوتا دوست خوبداشتم ( ناصر و حمید ) که از تقی آباد تا احمد آباد را پیاده می رفتیم و خوش میگذشت واقعن با آنها . من قدم بلند بود و آن دو کوتاه . دوس داشتیم برای مسخره بازیقدمهایمان را هماهنگ کنیم . که کردیم اما نشد چون من باید با آن دوتا کوتولههماهنگ می شدم و خندیدیم که نمی شد . می خندیدیم سهتایی که یکهو یکی ز در در آمد و مرا کشاند و برد کوبانید به دیوار که چرا به دختر ملت متلک گفتی و خندیدی با اون دو نفر ؟ گفتمجم کن بابا دیوانه ! و خواستم بروم که دوباره کوباند مرا به همان دیوار . دیدم یارو دیوانه نیست و بی سیمدارد - بیسیم دارها دیوانه نیستن -- گفت به من فحش میدی ؟ ترسیدم جدی . بیسیم زدکه بیائید این فلان فلان شده را که بهفرزندان انقلاب فحش داده ببرید . کی من ؟ من چیکار کردم مگه سرکار ؟ آقا ما سه تا بودیم به ولا ... که دیدیم آن دو تا مشنگ یکگوشه خزیدند و...
(کارتونیست درک نشده سابق)