رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۲

یک اتفاق ساده

1 هوا چقدر سرد است . چقدر هوا سرد است دوباره و هزار بار دیگر هم اگر بپرسی میگویم سرد است . من اینجا دارم سگ لرز میزنم . تو هم که نیستی ؟ تو ؟ تو اصلن وجود نداری . من این تو را گفتم تا شاید کمی شاعرانه بشود . همینجوری گفتم .. تو نیستی ولی خب . دروغ نگفتم 2 کبریت ندارم توی جیبم تا عین دخترک کبریت فروش روشن کنم . یکدانه فندک دارم مال آشپز خانه است . همانرا روشن کنم شاید تاثیر روانی اش مرا گرم کند . که نمی کند . شاید بکند . کی به کی است توی این مملکت 3 ترق ترق صدا می دهد دستم میلرزد . فندک می افتد . دوباره میزنم . آه روشن شد . تصویر زنی آمد که دارد بهش تجاوز میشود . دسته جمعی هم . خاموشش کردم بی صاحاب را .. ته دلم خالی شد بیشتر . دوباره روشنش کردم . واع ... تصویر یک سری قبض است . قسط است ؟ قبض گاز است ؟ قبض برق است ؟ ریدم ... خاموشش کردم بازهم .. 4 یک سری چیز توی جیبم است . سرد است . ئه اینها شمع است ؟ دور کمرم شمع بسته است . چرا من این همه شمع به خودم بسته ام ؟ من یک شمع فروشم ؟ من اصلن چرا گوشه خیابان هستم ؟ من لابد یک شمع فروشم .. 5 با فندکم یکی از شمع ها را روشن میکنم ...

برهنگی حماقت

چیزی که مرا در این جریان خانم فراهانی عصبانی میکنید آن عده ای نیستند که وا مسیبتا راه انداخته اند ، که همیشه راه می اندازند . توقعی نیست از آنها . داستان و مساله اصلی روشنفکرانی هستند که در مقام دفاع بر آمده اند از آن عکس و آن جریان . دست پیش را جلو جلو گرفتند تا پس پسکی نیوفتند . عکس ایشان را در شبکه های اجتماعی شر میکنند با افتخار و به منتقدان ( کدام منتقد ؟ ) میتازند . بگذارید کار خودش را بکند گلشیفته و آب در آسیاب سلحشور و همپالگیانش نریزید . برهنگی ایشان نباید برایتان اهمیتی داشته باشد اگر روشنفکر باشید . که نیستید
 تیتر زده اقا که : حالا دونیا ایران را کشوری صاحاب تفکرو اندیشه و بلاه بلاه میداند . کارتونیستهای ایرانی بیسیاری از جوایز درست و درمون بین المللی را برده اند و خورده اند اما حتی همسایه شان هم خبر دار نشده است . حتی کارتونیستهای دیگر هم . این در حالی است که شهریترین کارتونیستهای ایرانی به اندازه علیشمز در جامعه شناخته شده نیستند . با یک گل دشت بی فرهنگی ما باهار نمیشود ریفیق . 
امروز در پیاده روی هایم یکنفر را دیدم که سرشار از امید بود . خیلی وقت بود اینچیزها را ندیده بودم . چشمانش برق میزد . همه انرژی اش را گذاشته بود تا به اتوبوس برسد .  پیر زن چاقی بود که سینه های آویزانش بالا پائین می پرید وقت دویدن و نفس نفس میزد و می خندید . او سرشار از زندگی بود و همه هدفش و برنامه کوتاه مدتش این بود که به اتوبوس برسد و بعد به خانه اش و بعد به روز مرگی هایش