امروز در پیاده روی هایم یکنفر را دیدم که سرشار از امید بود . خیلی وقت بود اینچیزها را ندیده بودم . چشمانش برق میزد . همه انرژی اش را گذاشته بود تا به اتوبوس برسد . پیر زن چاقی بود که سینه های آویزانش بالا پائین می پرید وقت دویدن و نفس نفس میزد و می خندید .
او سرشار از زندگی بود و همه هدفش و برنامه کوتاه مدتش این بود که به اتوبوس برسد و بعد به خانه اش و بعد به روز مرگی هایش
نظرات