آقامون بالاخره طاقتش طاق شد و مرغ مینا را ردش کرد رفت من خیلی دلخور شدم از این حرکت خودسرانهٔ خانواده پدری. بعدن شاکی شدم که اگر قرار بر این بود بفروشندش چرا بمن ندادند؟ گفتند چندبار گفتیم ولی جدی نگرفتی که انصافن راست هم گفتند. جدی نگرفتم. به هر حال مینا را فروختند به قیمت پنجاه هزار تومان به دیگری. جرمش هم این بود که اسرار هویدا نمیکرد. هیچ چیزی نمیگفت اصلن. لال بود و اینها به هر چیزی متوصل شده بودند تا حرف توی دهان مینا بگذارند. حتا این آخریها آقامون بهش فوحشهای رکیکی میداد تا تحت فشارو شکنجه شاید لب به اعتراف بگشاید یا حداقل همان فوحشها را بهش برگرداند. دلش به همان فوحشاها خوش بود. این جمعه که آنجا بودم آقامون خیلی ناراحت بود. میگفت آن دیگری گفته مینا به حرف آمده! آقامون هم هرچی پیشنهاد داده که من این را به دوبرابر قیمت ازت میخرم و پسش بده، دیگری قبول نکرده چون گفته دختر کوچکش بهش حرف یاد داده و خیلی وابسته شدهاند. آقامون هم گفته تو اصلن دروغ میگی و اگه راس میگی کو؟ بیارش ببینمش (شاید میخواسته بقاپدش و در برود) که مینا را آوردند پیشش و مینا برگشت گفت: سل...
(کارتونیست درک نشده سابق)