رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۰

ماجرای آشپزی که دلواپس مرغش بود

+ ;نوشته شده در ; 2010/9/25 ساعت;14:34 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

گام آخر

یک سال گذشت فکر کنم . بی خیال حالا مگر اینجا کجا است که وقت ارزش داشته باشد . چیز زیادی که داریم وقت است چه قبل از وفات چه بعد از آن . یکبار دیگر می گویم من نمی خواهم به کسی چیزی یاد بدهم . فقط دارم می گویم من این شکلی کار می کنم . پس فردا توی خیابان اگر مرا دیدی نگو تو مگر کی هستی که آوزش راه انداخته ای . تا آنجایی گفته بودم که طرح را جوهری کردیم و بعدن اسکن می کنیم . من کارهایم را جدیدن بزرگ می کشم و برای همین داخل اسکنر کوچکم جا نمی شود می برمش اسکن طولی دو تایی هوا می خوریم . اسکن را هم می گوییم با 300 dpi  بکند برایم . کار بزرگ و پر حجم می شود خیلی زیاد که اگر سیستم قبلی ام بود نمی کشد که ااصلن سی دی را بازش کند چه برسد به اینکه بخواهم رویش کار کنم . اسکن که تمام شد لایه جوهر را از زمینه سفید جدا می کنم . دو کار می شود کرد . یکی اینکه اینهارا از هم جدا کنید و طلاقشان بدهید از هم یکی دیگر هم اینکه متصلشان کنیم بهم یعنی اینکه کاری کنیم که هرچه میکشیم برود زیر خطهای مشکی که راه دارد برای خودش که اگر لازم بود توضیح می دهم   آن قدیمها کارهایی که می کشیدم فقط دو لایه داشت : یکی بکگراند

مسافر کوچولو

کنار درختی ایستاده بودم و صحبت می کردم با یک عزیزکی ، که یک چیزی آمد رفت روی دستم . مورچه ای بود  کارگر و حمال و رفته بود روی دستم و روی موهای دستم گیر کرده بود و داشت یاتاقان می سوزاند ( می سوزانند یا می زنند ؟) برداشتمش گذاشتم روی درخت و دوباره آمد روی دست من . پیش قراوول بود و برای بدست آوردن غذا آمده بود تا دیگران را خبر کند . می گویند اینها زن هستند . زنبورها که اینطوری اند همگی خانومند و یک چنتایی مرد دارند توی کندو که ملکه یکی را انتخاب می کند و باهاش می خوابد و بعدن می کشدش . پارادوکس عجیبی است به ولا . صحبتمان که تمام شد من رفتم دفتر کارم و آنجا فهمیدم که خانوم مورچه را با خودم برداشته ام آورده ام . گرفتمش اما فرار کرد و رفت کف اینجا شروع به دویدن کرد . اینجا هیچ مورچه ای ندارد که برود پیشش . رفتم گرفتمش انداختمش توی پلاستیک و بردمش همانجا دوباره روی درخت ولش کردم و برگشتم سر کارم . خیلی از این فعالیت حیوان پرستانه ام حال کردم تنهایی و گفتم احتمالش زیاد است خدا یک حال اساسی در آن دنیا بدهد به من و تازه محسن مخبلباف هم خشنود می شود این میانه .  اما حالا خوره افتاده است توی جان

گاهی وقتا دل برام دست میزنه

یک - یک چند وقتی رفته بودم از اینجا به دنیای واقعی و خیال برگشتن هم نداشتم . رفته بودم پیش عزیزان و آنجا اینترنت نبود که اگر هم بود من بی نیاز می دیدم خودم را . معاشرت بد نیست گاهی اوقات . آنجا چیزهای خوب زیاد داشت بعضی چیزهای خوب را دوست ندارم . آنجا یک عدد مزدا تری نیو داشت که خوب بود و من نشستم پشتش اما راه نرفتم باهاش .  دیوانه ام مگر ؟  را بیاندازمش یک خط رویش بیافتد من باید کلیه ام را بفروشم ببرمش صافکاری بدون رنگ پیش ابی چکش طلا لابد . صندلی اش آدم را بغل می کند از پشت لامصبِ بی دین . اگر آدم منحرفی بودم دوست داشتم همینطوری خودم را در بغلش تصور کنم و بگویم آه چه می خواستی از من ... چه می خواستی از من ؟... راحتی ؟ اصلن از یک تاریخ معاصری در فامیل ما یکهو انقلابی صورت گرفت کبیر و یک عده - تو بخوان همه به غیر من - گنج پیدا کردند و نمی دانم چرا چنس بازی در می آورند و جای گنج را که نه ، یک کاسه دستمان نمی دهند برویم از کنار این رود بنشینیم سنگهارا داخلش بریزیم دنبال خرده مرده های طلا بگردیم . 4 سال پیش بود یکیشان رنو 5 داشت از این فرانسوی هایش تازه ،  که الان نمی دانم چی دارد اسم ماش

مید این قم

آقامون ( ما به پدرمان می گوییم آقا و همیشه بچه ها مسخره مان می کردند  ) مدتی است مرغ مینا خریده است و پسری صدایش می کند . خواهرم فندق صدایش می کند . مادرم تازه از مکه آمده فندق را فوندوق صدا میزند . من گفتم بگوید بهش شیلا به یاد مرغ مینای سندباد  که دختر قشنگی بود که طلسم شده بود ، مقبول نیافتاد . گفتم پیلا پیلا چطور است ؟ کسی نمی شناختش به هر حال هنوز هر کسی یک چیزی صدایش می کند . روبرویش می ایستیم و یکی می گوید بگو سلام آن دیگری می گوید بگو دوست دارم من می گویم بگو ماچت می کنم ، ماچت می کنما  شهرزاد می گوید : او آآآآآآآ ، اما او حرف نمی زند فکر کنم لال است یا حداقل به گفتار درمانی نیاز دارد .  به آقاجان گفتم این اینجا پیش تو بماند فردا دیدی هرچه فحش است بلد شد . بعدن جلوی جمع می گوید ،ضایع است . یکهو جلوی میهمان می گوید شما همتون گاوید ! بده من ببرمش چند جلسه کاری کنم یکماهه بیاید اینجا برایت شعرهای محسن نامجو را بخواند  . قبول نکرد  چند روز پیش آقامون یک سی دی خرید برای آموزش مرغهای مینا . گفته بودند بگذارید جلوی مرغتان و لالمونی بگیرید ما خودمان بلدیم چه کنیم . روشن کردیم هر روشن ک

3108

کلن در باغ نیستم . نمی دانم مثلن امروز چه روزی است سال را هم تا به حال چند بار توی فاکتور مشتری هشتادو هفت زده ام ! روز وبلاگ هم که جای خود دارد . این صفحه پست جدید بلاگفا باز بود و می خواستم چیزی بنویسم درباره کاریکاتور اما باخبر شدم باید 5 وبلاگ را به دیگران معرفی کنم . کاش بیشتر بود . به هر حال من هر وبلاگی را که دوست داشته باشم بلافاصله لینکش می کنم و می گذارم توی گودر تا بچرخند برای خودشان . فسانه .   یک شخصیتهایی هستند در زندگانی که آدمیزاد فقط می شنود و می بیند و دوست دارد شبیه آنها باشد . اسکار شیندلر مثلن ، که جان چند صد نفر انسان را در جنگ جهانی دوم با گذشتن از مال و منال و جانش نجات داد یا  آرسن میناسیان  همشهری ارمنی ام که از بس خوب بود بین مسلمانان و مسیحیان سر تشیع جنازه اش دعوا سر گرفته بود . او مسیح زنده بود . اگر من و تو دوست داریم مانند اینها باشیم فسانه خود ِ خود اینهاست . مادر ترزایی که جشن تولدش را در یتیم خانه می گیرد .  همیشه به سواد و مهربانیش حسودی ام می شود . روزنامه دیواری  پست هایش همیشه برایم جذاب است . آنقدر مختصر و مفید می نویسد این همشهری ما که داغ داغ م