رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۵
1 پنجشنبه ای کرج و تهران بودم. چرا؟ برای تولد یکی از بچه های خردسال مرفه ی فامیل که اتوماتیک و ناخواسته خوشبخت به دنیا آمده. تولدی که همه بزرگسالان مرفه بودند و مثل زمان ما خبری از شور و هیجان بچه ها نبود 2 یکی از پسرهای فامیل که تا چند وقت پیش التماس میکرد دسته اول پلی استیش را به او بدهم ، پورشه خریده برای خودش و برای تولد پدرش- به پاس یک عمر زحمت کشیدن- اوپتیما. یک عدد ساعت 40 میلیونی هم دستش بود که اگر 50 تومن هم بود من نمیخریدمش از بس قیافه نداشت قدرت خدا. حالا من نمیدانم شاید موتور ساعتش موتور لگزوز یا تویوتایی چیزی بود. 3 من برای آقاجانم تنها باری که ولخرجی کردم یک پرس کباب و کوجه و سنگک از جهانگیر کبابی خریدم که خوشش نیامد و گفت کاش از محرم چلویی میخریدی. 4 مجلسی بود برای خودش. همانجا از لج اسم و شماره همه شان را از تلگرامم پاک کردم. کار دیگری از دستم بر نمی آمد. حرصم خالی نشد اما. چهار پنج تا سیخ کباب هم برداشتم ریختم توی کیسه تا برای گربه های خیابان ببرم. 5 کبابش آنقدر سلطانی و شیک بود که گربه ها باورشان نمیشد.. میگفتن داداش بی خیال بابا.. خودت بخور.. زنت چی؟ سگت چی
مدام سفارش کار میگیرم. روی چند کتاب همزمان کار میکنم. هیچ ساعت خالی برای خودم نگذاشتم. کلاس زبان میروم و در تنهایی هم مدام روی لغات و اصطلاحات انگلستانی تمرین میکنم. دیروز هم رفتم باشگاه بدنسازی - بعد از چندین سال- اسم نوشتم. لحظه هام پرشده و وقت غم خوردن ندارم.  نمیخواهم به چیزی فکر کنم و دلم میخواهد فقط شاهد ماجراها باشم.  اما فکر راه خودش را پیدا میکند لاکردار. جلوی درد را نمیشود گرفت. مثل دود و آب و سرفه یکهو وسط دوچرخه زدن توی باشگاه اندوه می آید و بهت میگوید: اون هیچو قت دوچرخه سواری نکرد علی .. تندتر رکاب میزنم .. تندتر ... تندتر... و دور می شوم از فکر و خیال. با دوچرخه ای که مرا به هیچ کجا نخواهد برد