رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۵
مادرش دلخوره.  میگه زودتر بریم خونه.  نمیتونم توی پاساژ بمونم بیشتر از این.  ازش سوال میکنم. میفهمم چند نفر که بچه ی معلولش رو دیدن، آه کشیدن و گفتن خدا رو شکر ... من کمکی ازم ساخته نیست برای اون مادر و دلداری دادن بهش.  زیاد بلد نیستم اینکارها رو بکنم. نمیتونم هم مردم رو تربیت بکنم.  اما من یه نردبون دارم خیلی بلنده. میرم ازش بالا توی آسمون.  از خدا سوال میکنم: تو خوشحال میشی اینا شکرت میکنن توی این موقعیت؟  اگه گفت آره،  میزنم توی دهنش