رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۴
نیمه‌های شب بود که سوسکی مرا از خواب بیدار کرد.  گفت: علی،... علی پاشو... فکر می‌کنم سم خوردم. و سرفه کرد از تخت خواب بیرون آمدم. گفتم دنبالم بیا. از داخل یخچال یک لیوان شیر بهش دادم. تا آخر خورد و بعد روی صندلی آشپزخانه نشستیم. بعد از چند دقیقه سکوت با هم حرف زدیم گفتم به نفع خودش است که برود، چون همسرم اگر او را ببیند با دمپایی می‌کشدش.  گفت می‌تواند تا صبح بماند و بعد برود؟  گفتم بله، چرا که نه گفت: علی..  دلم برایت تنگ می‌شود..  بلند شدم. روی شانه‌اش زدم و رفتم تا بخوابم - شیر اگر بازهم خواستی توی یخچال هست. صبح دیگر رفته بود. روی کاغذی زیر لیوان شیر نوشته بود : چقدر حرف روي دلم مانده بود براي تو كه حرف نداشتی... * شعر از مهرنوش
همراه مهمانانم توی جاده تاریک لاهیجان به رشت به خانه برمیگشتیم. ساعت یک شب بود و فقط اتومبیل ما در جاده. چند دقیقه بعد یک اتومبیل پراید، درست شبیه مال ما با همان شکل و شمایل و خط و خش و همان تعداد سرنشین نزدیکمان شد. خوب که نگاهش کردم دیدم تمام سرنشینان آن اتومبیلِ دیگر دقیقاً خود ماییم. من، همسرم، دخترم و مهمانانم. چند ثانیه مات و ساکت و مبهوت به آن دیگری نگاه کردم. نمیدانستم کدامیکی ما هستیم. آن ماشین یا این ماشین. علی تجدد آن ماشین به من چشمک زد. چشم چپش در آمد و افتاد زیر پایش و لای پدالها گیر کرد. خم شد بردارد. کنترل ماشین را از دست داد و خورد به درخت کنار جاده و آتش گرفت. به راه و زندگی ام ادامه دادم. و نگذاشتم آب توی دل همراهانم که خواب بودند تکان بخورد
نیمه شب آنروزی که تو بمیری من ساعت سه، پشت چراغ قرمز می‌ایستم و چراغ هی سبز می‌شود و من حرکت نمی‌کنم، هی قرمز می‌شود، هی سبز می‌شود، هی قرمز دوباره، هی سبز، هی نارنجی و من حرکت نمی‌کنم. من دارم به تو فکر می‌کنم نوشی و خیره هستم به کرانه باختری رود اردن. بعد پلیس می‌آید می‌گوید مدارک.. یهو به خودم می‌آیم، در را باز می‌کنم. می‌خورد به پلیس. زمین می‌افتد. بعد من بی‌اعتنا از اتومبیل پیاده می‌شوم و می‌روم. مردم پشت سرم حرکت می‌کنند. پلیس شلیک هوایی می‌کند. مردم شیشه بانک‌ها و رستوران‌ها و تلفنهای همگانی را می‌شکنند. پلیس یکی دونفر را می‌کشد. من گریه می‌کنم. حرکت می‌کنم. شالگردنم را سفت‌تر می‌کنم. مردم با پلیس درگیر می‌شوند. دنبال من حرکت می‌کنند. یکی از میان جمعیت می‌آید سمت من و می‌گوید یک چیزی بگو، تو رهبری. من زیر لب می‌گویم. نوشی... نوشی... مرد سمت جمعیت فریاد می‌زند: نوووشی.. نووووشی.. جمعیت یک صدا نوشی نوشی می‌گویند و مشت به هوا پرتاب می‌کنند. پلیس ضد شورش می‌آید. هلی کوپتر پلیس می‌آید. ارتش اعلام همبستگی با مردم می‌کند. مردم نوشی نوشی شعار می‌دهند و همه جا را به آتش می‌کشند