نیمههای شب بود که سوسکی مرا از خواب بیدار کرد. گفت: علی،... علی پاشو... فکر میکنم سم خوردم. و سرفه کرد از تخت خواب بیرون آمدم. گفتم دنبالم بیا. از داخل یخچال یک لیوان شیر بهش دادم. تا آخر خورد و بعد روی صندلی آشپزخانه نشستیم. بعد از چند دقیقه سکوت با هم حرف زدیم گفتم به نفع خودش است که برود، چون همسرم اگر او را ببیند با دمپایی میکشدش. گفت میتواند تا صبح بماند و بعد برود؟ گفتم بله، چرا که نه گفت: علی.. دلم برایت تنگ میشود.. بلند شدم. روی شانهاش زدم و رفتم تا بخوابم - شیر اگر بازهم خواستی توی یخچال هست. صبح دیگر رفته بود. روی کاغذی زیر لیوان شیر نوشته بود : چقدر حرف روي دلم مانده بود براي تو كه حرف نداشتی... * شعر از مهرنوش
(کارتونیست درک نشده سابق)