رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۰

تابستان: تا همینجایش

اکنون که کیبرد به دست می گیرم و شروع می کنم این عرایضم را، اصلن نمی دانم چی باید بنویسم . همین چیزی ندانستن خودش بسیار خوب هم است . از گرمای هوا بگویم ؟ خب هوا بسیار گرم است و گاهی وقتها فکر میکنم اگر مردم آزار و دیگر آزار بودم جای اینکه به خودم نارنجک ببندم بروم اینطوری ملت را هلاک کنم و خودم هم به درک واصل بشوم و برم مستقیمن از درب پشتی پیش الله ی بخشنده و مهربان  شبانه می رفتم و شیشه های اتوبوسها را عوض می کردم و جایش شیشه های ذره بینی نصب می کردم  اینجوری نزدیکی های ساعت دوازده یا عقبتر مردم داخل اتوبوس آتش می گرفتند . اول عرق می کردند . گرمشان می شد . بعضی هایشان کم کم آب می شدند ولی پیرترها که دارند خشک می شوند آتش می گرفتند یکهو  .مثل سارای ترمیناتور دو .خب مردم شانس آورده اند من اینطرفی هستم و الا  این گروهکهای اسلامی تروریستی باید پیش من بعد از تعیین سطح ، کلاس های مقدماتی می گذراندند تازه ..   صادق هدایت بود نه ؟که در کتاب سه قطره خونش می گفت این گربه که خودش را لوس می کند و خودش را به من می مالد تا مالامال بشود اگر یک کله خروس جلویش بیاندازی خوی درندگی و پدر سوختگی اش را رو

و وقتی هم که می خوابم

خواب می بینم میر حسین رئیس جمهور شده و مردم یک آهی میکشند و خوشحالند . به خانم خانه می گویم با شوخی : حالا دیگر می توانیم راحت مچبند سبز ببندیم و او هم با خنده می گوید دیگر احتیاجی نیست. نمی بینی همه جا سبزاست ؟ و می خندیم .. طرفداران دولت قبلی ( فعلی ) با پرچمهای ایران در خیاباندارند علیه موسوی ، علیه ما شعار می دهند .. با زن و بچه هایشان آمده اند و شعارمی دهند یکباره از آسمان سنگ می بارد روی سرشان .. به آسمان نگاه می کنم . سنگهااز آسمان نیست . از روی پشت بام است . مردان و زنان جوانی دارند سنگ میریزند رویآنها و سنگسارشان می کنند و اینها هم جیغ می زنند و می میرند   . دوست دارم بگویم نزنید .. گناه دارند . اما میگویم صدای من که به هیچ جا نمی رسد و تازه هم برسد چرا باید به حرف من گوش بدهند .گیرم من مالک آن جهان ( خوابم ) باشم تاثیری بر این مردم خشمگین نمی کند .   خوبتر که نگاه میکنمشان می بینیم کسانی که سنگ می زنندمردان و زنان جوانی هستند با صورتهای خونی ، سینه هایی شکافته شده .. انگار شهدایمانهستند. یعنی هنوز خشمگینند؟ یعنی وقتی می مردند با نفرت مردند ؟ همانجا در خوابجملات اول فیلم کینه

و اعتراف می کنم

یعنی من می خواهم بگویم باور کن اگر یکروز زبان همگی مان لال گذرم آنطرفها افتاد به هرچه که از اول عمرم کرده ام و شرم شرقی نگذاشت بکشمشان اعتراف خواهم کرد . باور کن . این کارتون از لابلای شعری به نام " من اعتراف می کنم " که نمی دانم کیان ساخته و کیان نواخته اند بیرون جهید . خودت بگرد پیدایش کن و گوش بده و لذتش را ببر . یعنی با همه طنز تلخی که دارد آنجا که می گوید :"  من اعتراف می کنم فقط نگو به دخترم ، در این یکی دوماه من چه آمدست بر سرم " باید دست روی دست گذاشت یا بغض کرد بی خیال تیروئید و اینها شد ؟ پ.ن : حجم کار کمی زیادتر از همیشه است تا بتوانی عکسها را بهتر ببینی . + ;نوشته شده در ; 2010/7/14 ساعت;20:43 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

شاید من ...شاید تو

ده سال پیش من اولین و آخرین نمایشگاه کاریکاتورم را بر پا کردم . تعداد کارهایم کم بود برای همین دست دست می کردم تا یکنفری پیدا بشود و دونفری این کار را بکنیم . آن زمان من در صدا و سیما انیمیشن هم کار می کردم بی جیره و مواجب . همینطوری ما را سرگرم می کردند و از کنارمان پول به جیب میزدند و جایزه می بردند . یکروز یک جوانکی آمد که شل و ول حرف میزد و لهجه عجیبی داشت و نامش حسن عامه کن بود -که شاید من هزار بار ازو درباره اسمش سوال کردم که یعنی چی و هر بار یک چیزی میگفت و آخرش هم نفهمیدم  - کاریکاتوریست نبود اما جایزه برده بود کارش ازلحاظ تکنیکی فوق العاده بود و من آن زمان چیزهای خوبی ازش یاد گرفتم . در اصل تصویر سازی می کرد . نمایشگاه را با او و دونفری برگزار کردیم و تجربه خوبی بود . بعدها او به تهران رفت و من ماندم . خبرهای پیشرفتش پشت سر هم می آمد . همان روزها بود که از برادرش علی برایم می گفت و بعدتر هم وقتی کارهای برادرش را دیدم فهمید حسن خیلی خیلی زیاد از او تاثیر گرفته و پیش خودمان بماند اکثر کاریکاتورها مال برادرش بود تا خودش اما اجرای مجدد کرده بود .  علی عامه کن سرطان دارد . این را

راحت طلب خوش

یک جایی قبلن خوانده بودم آدمیزاد دوست دارد همیشه یک چیزی درباره خودش بشنود جتی روی صندلی دادگاهی چیزی . یک شبی هم بود که ما افتاده بودیم به این کار که مردم پشت سر تو چه می گویند و چه فکری می کنند. شبی که من و آقایی در فامیل یک ده سالی از من بزرگتر است و سمتش در فامیل همتای من است و جریان ژیان که آرزوی ماشین بودن دارد هنوز و این حرفها . اول او شروع کرد که تو دافعه داری بجای جاذبه و حرفهایم نیش دارد و دیگران را ناراحت می کنم نه همیشه که گاهی اوقات و ادامه داد : البته من به همه گفتم که تو نمی خواهی آنها را ناراحت کنی و دست خودت نیست .  که  گفتم : بروید به همانها دوباره بگویید اگر من در جایی بجای بنشین می گویم بتمرگ منظورم دقیقن بتمرگ بوده است و لازم بوده که آن طرف آنجا نفرمایند ننشینند و باید می تمرگیده و جوری که حالا یادم نیست فهماندمش که وکیل من نباشد در غیبتم .  نوبت به او رسید و من می دانستم مردم پشتش چه می گویند : که یبس است ، خسیس است ، گاهی بی ادب است و فکر میکند از همه بهتر است اما نتوانستم بگویم و فقط آخری را گفتم : والا مردم پشت شما چیزی نمیگن ... فقط من احساس می کنم شما فکر میک