اکنون که کیبرد به دست می گیرم و شروع می کنم این عرایضم را، اصلن نمی دانم چی باید بنویسم . همین چیزی ندانستن خودش بسیار خوب هم است . از گرمای هوا بگویم ؟ خب هوا بسیار گرم است و گاهی وقتها فکر میکنم اگر مردم آزار و دیگر آزار بودم جای اینکه به خودم نارنجک ببندم بروم اینطوری ملت را هلاک کنم و خودم هم به درک واصل بشوم و برم مستقیمن از درب پشتی پیش الله ی بخشنده و مهربان شبانه می رفتم و شیشه های اتوبوسها را عوض می کردم و جایش شیشه های ذره بینی نصب می کردم اینجوری نزدیکی های ساعت دوازده یا عقبتر مردم داخل اتوبوس آتش می گرفتند . اول عرق می کردند . گرمشان می شد . بعضی هایشان کم کم آب می شدند ولی پیرترها که دارند خشک می شوند آتش می گرفتند یکهو .مثل سارای ترمیناتور دو .خب مردم شانس آورده اند من اینطرفی هستم و الا این گروهکهای اسلامی تروریستی باید پیش من بعد از تعیین سطح ، کلاس های مقدماتی می گذراندند تازه .. صادق هدایت بود نه ؟که در کتاب سه قطره خونش می گفت این گربه که خودش را لوس می کند و خودش را به من می مالد تا مالامال بشود اگر یک کله خروس جلویش بیاندازی خوی درندگی و پدر سوختگی اش را رو ...
(کارتونیست درک نشده سابق)