رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۴
پیامبر جوان به جزیره ای رسید که هیچکس در آنجا چیزی از تمدن و دنیای پیشرفته امروزی نمیدانست. طبیعتاً با خدا و مذهب هم غریبه بودند و برای خودشان در صلح و آرامش و احترام به حقوق شهروندی و لخت و عور زندگی میکردند.  پیامبر به آن آرامش نگاهی کرد و سوار قایقش شد. هفت دریای چین و ماچین را پارو زد و برگشت پیش خدا و کاغذی را روی میز پروردگار گذاشت. خدا فرمود این چیه؟ گفت: میخوام استعفا بدم خدا سپس فرمود : نپرسم چرا ؟ پیامبر گفت: خودت نمیدونی؟ مدتی سکوت در آن اتاق آزار دهنده شد و سپس خداوند فرمود: چایی میخوری؟ و یکجور خسته ای چایی میخوری را گفت