خیابان خلوت بود . ساعت دو نیم عصر .یک جوانکی آمد کنارم و پرسید ساعت داری که گفتم آره دارم . از قیافه اش خوشم نیامد . احساس کردم الان می گوید یک پولی بده تا برگردم شهرم و از بوئینگ هفتصد وچهل و هفتم جا مانده ام و بلا بلاه .. گفتم آره دارم . گفت چنده ؟ گفتم دو نیم . اصلن هم به ساعت نگاه نکردم . از بر بودم ساعت را انگار . موازی من حرکت کرد .. من داشتم به بی پولی فکر میکردم . داشتم فکر می کردم خدایا من چرا الان نباید توی ترکیه پیش عزیزان باشم ؟ بروم با شلوار برمودا آلاسکا بخورم و عکس بیاندازم از خودم توی شیشه مغازه ها ؟ من چرا الان نباید توی اتومبیلم باشم و چس فیل بخورم و با آیفونم بازی بازی کنم ؟ چرا من اینهمه بدبخت آفریده شدم ؟ که آقاهه یک تیغ موکت بری گذاشت روی دل و کمرم و گفت برو توی کوچه .. برم توی کوچه ؟ چرا ؟ دستش را گرفتم . بازو اش را گرفتم . از اینجا گرفتم . فریاد زدم سرش " چی ؟ چته تو ؟ و او هم گفت تو چته ؟ چیه ؟ ولم کن . آن نسناس به من گفت ولم کن ! من جای ناخنهایم روی دستش مانده بود . من چرا اینهمه زورم زیاد شده بود ؟ فقر زور آدم را زیاد می کند . مردم فقیر آجر و سنگ بلوک پر...
(کارتونیست درک نشده سابق)