شب . ساعت یازده شب . من توی پیاده روی تاریک . موزیک توی گوشم . یک بچه گربه ی کوچولوی خوشگل و طلایی دیدم که به سمتم می دوه . گفتم عاخی پیشی .. کاش مال من بود تو آخه . خیلی خوردنی بود . توی اون تاریکی متوجه شدم دو تا موش بزرگ و همقد همون گربه هه دنبالشن و در اصل این یه فرار نیمه شب ِ . گربه به زعم موشها هم خوردنی بود فکر کنم . بچه گربه مسیرش رو عوض کرد و برگشت . موشها هم دنبالش . سر کوچه که رسید . یک گربه بزرگتر - که از اقوامش بود حتمن - در حمایتش روی موشها پرید و موشها را زخمی کرد وفراری داد . من چیکار کردم ؟
من در حالیکه دهنم باز بود از دیدن این راز بقای لایو و دستم و پام میلرزید به خودم اومدم و سریعن پریدم از روی جوب و از پیاده رو دور شدم و برای اولین تاکسی به شدت دست تکون دادم و از این دیوانه خانه فرار کردم .
تیتر اشاره ی قشنگی (!) دارد به خیابان معلم رشت و فیلم بختک خیابون الم
نظرات