رد شدن به محتوای اصلی
1- در دهه شصت اتفاق افتاد
2- عمه ما از ژاپن برگشته بود و ما رفته بودیم آخر شبی خانه شان تا ببینیمش . ژاپن آن موقع ها خیلی اپیدمی بود. هم مهاجرت به آنجا و کار کردن و هم سریالهایش. یادتان نمیدانم هست یا نیست. قبل از اوشین یک سریالی بود با محوریت یک پسر بچه به اسم شوئیچی که با اختلاف بدبختر از اوشین بود. خیلی علاقه افلاطونی داشتم به آن پسر بچه. به شوهر عمه ام گفته بودم حتمن سلام من را برساند بهش.
3- باری. اینها برگشتند و ما هم خیلی خوشحال بودیم که یک فامیل ژاپن رفته توی قوم و خویشمان است. گفتیم برویم ببینیم چی تعریف می کنند از آن سرزمینهای شمالی.
آن زمان وقتی یکی از خارج بر میگشت موز و کیسه ی نایلونی هم سوغاتی محسوب میشد و سرش دعوا بود. ما هم طبعاً نیم نگاهی داشتیم به چمدانشان.
4 - اما عمه مارا فراموش کرده بود. چیزی نیاورد. حتا موزها هم وقتی رسیده بودیم تمام شده بود. ولی برای دخترای عمه دیگرم دوتاعروسک آورده بود به چه قشنگی. یکی از عروسکها حامله بود اصلن. خود دختر عمه ام بهم گفت: علی اینو ببین واسم از جاپن آوردن و مادرش که عمه دیگرم بود بد بهش نگاه کرد.
5- بابای ما را کارد میزدی خونش نمی آمد. قیافه من و خواهرم هم شبیه ده دقیقه آخر بچه های آسمان مجید مجیدی شده بود.
صبح همان شب که احساس بچه سر راهی بودن تا صبح مارا به فنا داشت میداد. آقاجانم با یک بسته بزرگ آمد خانه. توش عروسک و اسباب بازی بود و یکی از این دوربینهای قرمز رنگی که باید میگرفتی جلوی نور تا توش عکس مکه و مدینه و عید قربان را ببینی.
آقاجان گفت: بچه ها عمه امروز صبح بهم گفت: دیشب یادم رفت سوغاتی بچه ها رو بهشون بدم و آورد دم دوکان داد به من. خیلی خوشحال و شاکر شدیم و عمه را بوس بوس کردیم از راه دور.
6 - سالها بعد که بزرگتر شدم و از آب و گل رهایی جستم. به مامانم گفتم مگه دین و مذهب جاپنیا اسلامه؟
گفت: نه
گفتم: چیه؟
گفت: نمیدونم آدمای خوبین کار میکنن وقت نمیکنن دین داشته باشن. گفتم: پس چرا توی این دوربین عکس مدینه منوره گذاشتن؟ عکس غار حرا و صفا و مره میذارن؟ مگه اونها به شکوفه های گیلاس خیره نمیشن؟
مادرم چشمانش نمدار شد و گفت: .. اون کادو ها رو بابات خرید تا شما غصه نخورید و افسردگی نگیرید در طفولیت. عمتون کوفت هم نداد.. این فامیلای بابات همشون.... ( صدا فید اوت شد و من فکری شدم)
7-گذشت و خودم بچه دار شدم و ژاپن هم جاش را داد به ترکیه و همان داستانها تکرار شد و چنسی و بی معرفتی از پولداری به پولدار دیگر منتقل.
یکی از اقوام درجه یک ما هم رفت آنتالیا و چیزی برای دخترم سوغاتی نیاورد و این بچه غصه خورد. من هم خواستم همان پلتیک آقامون را بزنم و آبرو داری کنم که با خودم گفتم: یک حقیقت تلخ بهتر از یه دروغ شیرینه و ..
8- و اینکه در حقیقت سوغاتی چقدر گرونه آخه لامصب!


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

آوخ چه کرد با ما جان روزگار

    این کاریکاتور را دیده بودی آره ؟ حال روز همیشه من است خب . دوباره اجرایش کردم تا دوباره ببینی تا یادم نرود کجای کارم و کجای دنیا ایستاده ام تک و تنها و جمع اضدادم و خسته نمی شوم از این تکرار پوچ و در هپروتم و خسته ام کلن . نهایت امیدواری است نه ؟ چند خط برایم بنویس . کی است این بابا که پارادوکس اش مرا کشته است لامصب + ;نوشته شده در ; 2009/3/12 ساعت;20:15 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

قبول، فحش کشدار بدهیم

آقا یاخانم مجری بی شرف صدا و سیما احترامن سلام علیکم . خواستم خدمتتان عارض بشوم که من هم دورانی چون تو بودم . همکارت بودم و قبول میکنم که بی شرف هم بودم . چون همان کاری میکردم که تو می کنی ، همانطوری می پوشیدم و ته ریش میگذاشتم که تو می پوشیدی و میگذاشتی ، همان چرندیاتی را می گفتم که تو میگویی. دیشب کفگیر ماکارونی را پرتاپ کردم طرفت و منزل را عصبانی کردم و مونیتور را ماکارانیویی (!)دلم خنک نشد زیاد ، اما حقت بود بس که مزخرف میگویی اینروزها . کاش مزخرف بود فقط . نمی دانم واقعن خیلی تمرین کرده ای که اینطور حیوان صفت بشوی و اخبار را با صدایی که ته حلقومت می اندازی آنطوری بگویی که اربابانت یادت میدهند یا کلن استایلت همینطوری است ؟ من زدم بیرون از آن ارگان وامانده هیچی نداره بی .. ( حذف به قرینه ناموسی ) . از گشنگی مردم ؟ نمردم که ، تازه وضع مالی و روانی ام بهتر هم شد . چه قدر خندیدم آنروزی که مدیر تولیدمان را سنگ روی یخ کردم و هنگام پخش زنده در برنامه حاضر نشدم و برنامه بدون مجری روی آنتن رفت و فردایش عذرم را خواستند امروز اما شادمانم که آنجا نیستم .  آقای مدیر تولید از حرص ماحتتش تبخال زد...
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در ...