1 ) مدتها بعد از اتفاقاتی تلخی که برایم افتاد با نفرت به آدمهای داستان و آن قضایا نگاه میکردم. نمی توانستم ببخشمشان. خودم را هم نمی توانستم ببخشم. کینه همه وجودم را گرفت. با خودم میگفتم این طبیعی است و همه همینطورند. باید بگذاری تمام بشود. اما نمی شد
کافی بود یک چیزی پیش بیایید و من یاد رخدادی بیوفتم که موجبات این همه نفرت بود. چرا تمام نمی شد؟ پس تا کی ادامه دارد؟
کافی بود یک چیزی پیش بیایید و من یاد رخدادی بیوفتم که موجبات این همه نفرت بود. چرا تمام نمی شد؟ پس تا کی ادامه دارد؟
2 ) ماه پیش، بعد از 5 سال قسطهای بانک تمام شد. اما من هر روز که از جلوی شعبه ی بانک رد میشوم نگرانم. میگویم قسطم عقب افتاد و جریمه می آید روش.. یک ماه است که من هر روز تشویش دارم و بعد به خودم میگویم قسطها تمام شد آقا. تمام شد و دیگر بهش فکر نکن.
3 ) تمام شد.. اما توی ذهن من تمام نشد. این طبیعی نبود. رخداد پیش آمده دیگر تمام شد. مثل قسطهای بانک. مثل جوانی. مثل تابستان و باهار. مثل روزهای رفته.. مثل دقایقی که گذشت.. مثل مویی که سیاه بود. مثل مادر که شبیه عروسک بود و بابا که قوی ترین مرد دنیا .. این هم گذشت، حالا هر چقدر هم که میخواهد جلوی چشم باشد. اما، تمام شد
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
برچسبها
غمگنانه
برچسبها:
غمگنانه
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات