رشت باران شديد مي بارد و من در دفترم تنها كنار بخاري هستم . براي اينكه خوشبختي ام كامل شود يك ليوان نسكافه كم دارم . كتري برقي ام را برده ام خانه و از اين رو خوشبختي ام كامل نميشود . اما به همين ميزان ِاز خوشبختي قناعت ميكنم و احتياط ميكنم باسنم را زياد نزديك بخاري نگيرم تا خوشبختي ام چون سالهاي كودكي به بدبختي تبديل نشود .
يكبار خاطرم است از حمام آمده بودم و آنقدر عقب عقبكي رفتم تا چسبيدم به بخاري نفتي - كه آن زمان هم قدم بود - و جيززززز صدا داد . جدا از اينكه روزهاي متمالي نميتوانستم بشينم يا رو به سقف بخوابم ، مادرم هم دست بردار نبود و هر كه را اعم از عمه و زن عمو و همسايه ميديد ، ماتحتم را نشانشان ميداد و يك " الاهي بميرم " براي من ميخريد .
جايش مدتها ماند . آقاي براتيگان دركتاب زن بدبخت ( اشتباه گفتم بگو ) ميگويد : سعي كن تير به باسنت نخورد چون نميتواني با افتخار به كسي نشانش بدهي و قهرمان جنگ بشوي .
من هم خب مدركي بر اين ادعايم ندارم و بگذريم اصلن
كاشكي نسكافه داشتم
نظرات