پارك ملت مشهد "ابي "زياد داشت . توي آن زماني كه نوار ويدئو و كاست و هرچيز ديگري از مديا غير مجاز و حرام بود ، گاهگداري اما توي پارك ملت ميديدي يكي دارد ابي ميخواند . بعضي ها ادايش را در مي آوردند . اما يكي دونفري بودند كه خود ِ خودش بودند . يك جواني بود -كه فكر ميكنم الان نزديك به پنجاه سالي داشته باشد -چشمهايش را مي بست و " تو چشمتون چه قصه هاست " ميخواند . چشمش را كه باز ميكرد و دخترها و پسرها را دور خودش ، آرام و ساكت ميديد ، ديگر نميخواند و ميرفت
. هميشه دوست داشتم جاي او باشم . دلم نميخواست ابي باشم . دلم ميخواست او باشم و " شما گناهي نداري اين روزگار ِ بي وفاست " را يك طور خوبي بخوانم
. هميشه دوست داشتم جاي او باشم . دلم نميخواست ابي باشم . دلم ميخواست او باشم و " شما گناهي نداري اين روزگار ِ بي وفاست " را يك طور خوبي بخوانم
نظرات