رد شدن به محتوای اصلی

من مي فهممت ، دركت ميكنم ..


يكبار من در موقعيت احمدي نژاد بودم . توي مراسم خاكسپاري مادر بزرگم يك خانم فاميل آمد و گريه كنان سرش را گذاشت روي سينه من . من مانده بودم چكارش كنم . يك عده داشتند نگاه ميكردند . از همه اينها مهمتر همسرم داشت يكجوري بدي داستان را نظاره ميكرد . من مانده بودم چرا اين آمد و مرا انتخاب كرد اصلن؟ ما توي فاميل از اين چيزها نداشتيم . ما با هم به زور حرف ميزديم . چه برسد درد دل كنيم و از آن گذشته شانه هايمان را براي گريه كردن دوست داشته باشيم . خب البته خيلي وقت بود كسي فوت نشده بود كه بدانيم چطوري رسم و رسومش را بايد برگذار كنيم . اين هم هست . 
باري . من مانده بودم چكارش كنم . چالش عجيبي بود . اگر به من بود آلپاچينو وار بغلش ميكردم . اما دستم براي خودش آويزان و فاميل نزديك هم مشغول گريه كردنش بود . من مصالح نظام ( خانم خانه طبعن ) برايم ارجحيت داشت . تا اينكه معجزه اتفاق افتاد و شوهر خانم آمد نزديك ِ ما دو نفر و من هم پريدم بغلش كردم . طوري كه حالا سه تايي توي هم بوديم . و بعدن به بهانه اي لغزيدم در آغوش يك نفر ديگر كه - كه موردي نداشت - و از استرس كلي فشارش دادم !
احمدي نژاد كاري از دستش ساخته نبود . مي فهممش


نظرات

Mute Vision گفت…
:))))) کمدی در ترازدی بود!
اتفاقن منم چنین موردی قبل تر ها برام پیش اومده بود

مخصوصا چون میرتاج الدینی هم کنارش بوده درک می کنم که چقدر توی مضیقه بوده و هم اغوشی عذاب اوری براش بوده

زنش اگه کنارش بود این حس رو نداشت که با میر تاج الدینی- اگر چه استاد توجیه هستن این اقای میر ! -
مهسا گفت…
:))))))
خیلی قلم گرمی دارید! نمیدونم چرا گرم ولی تنها صفتی بود که در وصف قلمتون اومد به دستم واسه نوشتن D:
لینکتون کردم...
‏ناشناس گفت…
فیلمه رو خوب ندیدید.وگرنه همهءاحمدی نژادها رو تو نوشته تون تبدیل میکردید به مادر اون مرحوم....اول احمدی نژاد دستشوگذاشت رو شونهء اون...

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;