رد شدن به محتوای اصلی
1 هزار سالی میشد که آمپول نزده بودم. بخاطر دندانم مجبور بودم سه شب و سه تا پنی سیلین بزنم. کلینیک کوچک سر خیابانمان همیشه ی خدا خلوت است. یک پزشک کشیک که سرش توی کتابهای دانشجویی است و گاهی تلگرامش را صفر میکند و یک پرستار که کار تزریقات را انجام میدهد و با حفظ سمت منشی هم هست.
2 برای منی که هزار سالی میشد آمپول نزده بودم خیلی خجالت داشت که یک خانم برایم بزندش. اما کاری هم نمیشد کرد. راه برگشتی نبود.
3 آخرین بار یادم می آید 16 یا هفده سالم بود که آمپول زدم. بلد نبودم. رفتم روی تخت خوابیدم و شلوارم را کشیدم کلاً پایین. یارو آمد توی اتاق دید یک باسن گنده روی هواست. ارور داد مغزش و شلوارم را کشید بالا و زیر لب چیزی شبیه بخشش خداوند به عربی گفت
4 اینبار اما فقط کمربندم را شل کردم تا خانم پرستار هرچقدر که صلاح میداند بزند پایین. باسنم را به چهار قسمت تقسیم کرد و یک چهارمش را انتخاب و بعد فرو کرد سوزن را. هیچی نفهمیدم از بس ملیح بود. مثل افتادن پر قو روی تیمپو
5 وقت آمدنم بیرون دیدم کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را میخواند. کمی در باره کتاب حرف زدیم باهم و از کتابهای دیگرش گفتیم و سر آخر توصیه کرد بگذرام چسب مدتی روی جای سوزن بماند. نگرانم بود
6 فردا شب برای آمپول دوم رفتم. باز هم او آنجا بود. فکر میکردم شاید شیفتش عوض شده باشد. میدانم که بخاطر من و باسنم آمده بود. شاید هم برای خاطر دوست مشترکمان پائولو کوئیلو. البته برای خاطر کتابش نه باسنش.
7 گفت امشب هم آمده بجای همکارش. دیگر مطمئن شدم که حدسم درست است. گفت دشب راست زدم اینبار چپ میزنم. خنده کردم ولی او نامردی نکرد و ..
8 شک ندارم عاشقم شده بود و میخواست بداند مرد روزهای سخت هم هستم یا خیر. وگرنه چه دلیلی داشت مثل دارت آمپول را بکوبد تو باسن نیمه جانم
9 روز سوم دیگر نبود.آقایی به جایش آمده بود. احتمالن آن زن عاشقم شده بود اما میخواست مرا امتحان کند که آیا مرد روزهای سخت و درد فراق و غم یار و ... آخ ... اوخ....وووی
10 مرد که نباید آمپول زن باشد. نفسم بند آمد، بریده شد افکارم


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

آوخ چه کرد با ما جان روزگار

    این کاریکاتور را دیده بودی آره ؟ حال روز همیشه من است خب . دوباره اجرایش کردم تا دوباره ببینی تا یادم نرود کجای کارم و کجای دنیا ایستاده ام تک و تنها و جمع اضدادم و خسته نمی شوم از این تکرار پوچ و در هپروتم و خسته ام کلن . نهایت امیدواری است نه ؟ چند خط برایم بنویس . کی است این بابا که پارادوکس اش مرا کشته است لامصب + ;نوشته شده در ; 2009/3/12 ساعت;20:15 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

قبول، فحش کشدار بدهیم

آقا یاخانم مجری بی شرف صدا و سیما احترامن سلام علیکم . خواستم خدمتتان عارض بشوم که من هم دورانی چون تو بودم . همکارت بودم و قبول میکنم که بی شرف هم بودم . چون همان کاری میکردم که تو می کنی ، همانطوری می پوشیدم و ته ریش میگذاشتم که تو می پوشیدی و میگذاشتی ، همان چرندیاتی را می گفتم که تو میگویی. دیشب کفگیر ماکارونی را پرتاپ کردم طرفت و منزل را عصبانی کردم و مونیتور را ماکارانیویی (!)دلم خنک نشد زیاد ، اما حقت بود بس که مزخرف میگویی اینروزها . کاش مزخرف بود فقط . نمی دانم واقعن خیلی تمرین کرده ای که اینطور حیوان صفت بشوی و اخبار را با صدایی که ته حلقومت می اندازی آنطوری بگویی که اربابانت یادت میدهند یا کلن استایلت همینطوری است ؟ من زدم بیرون از آن ارگان وامانده هیچی نداره بی .. ( حذف به قرینه ناموسی ) . از گشنگی مردم ؟ نمردم که ، تازه وضع مالی و روانی ام بهتر هم شد . چه قدر خندیدم آنروزی که مدیر تولیدمان را سنگ روی یخ کردم و هنگام پخش زنده در برنامه حاضر نشدم و برنامه بدون مجری روی آنتن رفت و فردایش عذرم را خواستند امروز اما شادمانم که آنجا نیستم .  آقای مدیر تولید از حرص ماحتتش تبخال زد...
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در ...