فخی سلام
از کجا برات بگویم ؟ از دلتنگی ها و تنهایی و فولان بیسار ها که میدانی . یک غرور گهی هم من دارم که نمیگذارد همه داستان را برایت تعریف کنم . مثلن من هر شب پیاده میروم خانه و گاهی اوقات که اصلن حس خانه رفتن و زندگانی کردن نیست همه شهر را پیاده میروم . بدون دلیل و این هدفون است که تنها رفیقم است
چند شب پیش برای کاری رفتم میدان فرهنگ و از آنجا تا خانه که خودت میدانی چقدر راه است پیاده رفتم . و شاهین نجفی داشت میخواند در گوشم که : بی خیال تمام اضافه ها تنها زندگی خنده دار ر ابکنیم " ولی مگه میشد ؟ رسیدم به سر کوچه ای که باشگاه زات پرور آنجا بود و سر بی صاحابم را خم کردم توی آن تاریکی کوچه و خودم و خودت را دیدم که داشتیم ورزش میکردیم و خودمان را جر میدادیم اما این شکم سر آخر آب نشد . غم باد که با بادی بیلدینگ آب نمیشود .
بعدن آمدیم بیرون و خندیدم به تمامی اضافه ها و بعدن سر میدان شهرداری خداحافظی کردیم
تمام آن چند متر تا شهرداری را من گریه کردم. عین دیوانه ها . ولی کسی ندید اشکهای من را . اشکهای من در میان درو داف دیده نمیشد خدارا شکر . راهم راکشیدم و رفتم خانه . توی خانه خندیدیم
بگذریم .خودت خوبی ؟ از خودت برای من بگو . زیاد بگو
نظرات
البته حتما"همون اشکای عین دیوانه بود که توی خونه خندیدید اما ...اما نداره بقیه شو نمی گم حالا که فهمیدم همون اشکا بود.خوب بابایی که زود بیاد اما اخمو باشه به درد نمی خوره...