رفته بودم جایی که همیشه با فخرالدین میرفتم . همیشه همانجا کفش میخرید و چه گران میخرید . بعدن گفتم فخرالدین این گنده گوزی ها چیه میکنی تو آخه ؟ من پول اینارو ندارم . بعدن دیدم که فخرالدین کنارم نیست . رفته بود . رفته بود خارجستان . شیش ماه است که رفته بود ! بعدن دیدم من چرا اینهمه تنها شدم . بعدن من چرا اینهمه بغض دارم . من چرا اینهمه حرف نزده دارم . من چرا گنده گوزی کردم کفش گران خریدم . من چرا کفش را پرت کردم یک گوشه . بعدن من چکار باید بکنم با اینهمه حرف نزده . شوخی نکرده . لب نخندیده ... اسمس نفرستاده . من چکار باید بکنم با اینهمه روزهای باقی مانده
روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم میآید یک گوشه ساکتتری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانیها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشهی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بیدلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است اینگوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت #یادداشت_های_پراکنده
نظرات
.
تازه من بعد دو سال رفتم یه کفش خریدم :)
این حق ما نبود ... که این جوری پرت و پلا بشیم تو گوشه گوشه ی دنیا :(