رد شدن به محتوای اصلی

یکی من و از دست خودم نجات بده

1 مجلس ختم رفته بودیم و نشسته و به چرت و پرتهای آن بابایی که داشت یک چیزی میخواند و ملت ضجه موره میزدند گوش جان می نمودیم .زیرا گوش نمیدهیم ما به کسی اصولن . 

2 یارو از موقعیت پیش آمده سوء استفاده اش ر امی برد و ملت و علی الخصوص نسوان داشتند جر میدادند خودشان را . من آنجا چکار میکنم ؟ من اصلن کجای این زندگانی سر جای خودم هستم که حالا آنجا باشم ؟  من خودم را اینگونه دلداری می دادم . آن یاروی عینکی اگر وسط حرفهایش میگفت پفک نمکی مینو یا پودر ماشین لباس شویی شوما ملت اصلن نمی فهمیدند و گریه میکردند . من حواسم جمع است که این را میگویم چون هیچوقت نشده شور حسینی مرا بردارد چه در عزا چه در عروسی .

3 یکبار هم در یک عروسی خدا را به سر شاهد میگیرم وسط آن رقص نور و لنگ پاچه ها که رفته بود روی هوا خواننده داد میزد : اشی مشی ....  شامپو اوه ...  پفک اشی مشی .. . باورش سخت است اما اعتماد کنید به من . مردم خیلی مشعوف بودند و سینه ها و باسنها را با هر کدام از این کلمات می لرزاندند . من ؟ من داشتم به این هنر مردم سرزمینم که میتوانند با گفتن نام اشی مشی لرزه به اندام ملت  بیاندازند عبرت انگیز نگاه میکردم . .. بله دید میزدم در اصل . 

 4 ختم را داشتم میگفتم . آن یاروی عینکی  گلواژه هایش که ته کشید به کناری لغزید و میکروفن را به آخوندی جوان داد . من خواستم بلند بشوم بروم رد کارم . گفتم اینیکی دیگر واقعن اعصابی میخواهد که در من دیگر نیست . اما برگشتم دیدم از صد نفری که آنجا بودند ، نود و پنج نفر بلند شدند به نشانه اعتراض مسجد را ترک کردند .  دلم سوخت برای روحانی جوان. وانگهی من آن وسط یکهو تنها شدم . دقیقن وسط در وسط مسجد . یعنی اگر یک ضربدر بزرگ میزدی وسط مسجد دقیقن من آن نقطه پرگار بودم . 
 5 نمی توانستم یک تکانی هم به خودم بدهم . تا کج میشدم راست میشدم . روحانی مرا نگاه میکردم . من تنها مخاطبش بودم . برای من حلوا و شیرینی و چای آوردند و دیگری می آمد خورده و نخرده اینها را می برد  . و من هی گردنم را به نشانه تائید حرفهایش تکان میدادم . دوست داشتم بگویم بیائید پائین حاج آقا پیش من بنیشنید دوستانه با هم حرف بزنیم در مورد متوفی. یکجورهایی خودمان راست و ریستش کنیم . اما بلند شدم دیگر . 
خسته شدم و خواستم بروم که آخوند مرا صدا زد : کجا آقا ؟ 
میخوام برم سر کارم . یک سری هم باید بروم جایی کار دارم ؟ 
کجا یعنی ؟ 
کار دارم حاج آقا نمیتونم بگم همه چیو که .
خب عزیزم یک نیم ساعتی بفرمائید بنشینیــــــــــــــــــــــــــــد عرایضم که تمام شد بعدن با هم خواهیم رفت 
نمیشه حاج آقا به جان خودم نمیشه . خیلی دوس دارم . اما باید برم دیگه اصرار نفرمائید خواهشن .
یعنی عجله دارید واقعن ؟ بمانید خودم می رسانمتان 
خواستم بگویم دشویی دارم . زشت بود . من اینگونه آدمی هستم دوست دارم شبیه مخاطبم باشم . برای همین گفتم 
حاج آقا بول دارم ! 
روحانی خنیدید و من خنیددم و رعنا آن طرف زنانه خنیدید . روحانی از بالای منبر افتاد پایئن و ریسه رفت از خنده و عمامه اش افتاد و کچل بود و  من با خنده و اشک گفتم : حاج آقا !
و اینگونه گند زدیم به ختم مردم 

پ.ن : پر واضح است از یکجایی این داستان تخیل نگارنده است . چی فکر کردید واقعن

نظرات

Unknown گفت…
زجه موره > ضجه موره
نثوان > نسوان
عذا > عزا
نخرده > نخورده
متوفا > متوفى

اصلن و واقعن و دقيقن و امثالهم را هم كه ارفاق كنيم، با احتساب خواهشن (خواهشاً) كه اصولا غلط فاحش دستورى ست، مى شوى "چهارده". موفق باشى برادر!
Altajino گفت…
فسانه : حسود !
Mute Vision گفت…
:)))))))))) تو فوق العاده ای !
gleam گفت…
تازه اون نقطه می‌شد وسط تقاطع دو خط, نه وسط دایره‌ی پرگار!

واقعاً این‌طوری شد؟ یا داری واقعیت رو تحریف می‌کنی؟
gleam گفت…
یه حس خوبی بهم می‌گه این‌بار موفق شدم کامنت رو بفرستم. نمی‌دونم شد یا نه... توکل به خدا!
Unknown گفت…
اصلاح نموديد! باريكلا!
‏sara گفت…
باید اسم صفحه رو میذاشتید کارتونیست کشف نشده...خیلی جالب بود یعنی عالی بود

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو