از اینترنت چک کردم طلوع آفتاب به وقت بمبئی و بعد گفت ۵صبح. ساعت گوشی را کوک کرده اما ساعت بدنم دقیقتر بود. یک ربع به پنج بیدار
شدم و دیدم ساعت را برای ۵عصر کوک کرده بودم. سریع پوشیدم و کوله را برداشتم و از هاستل بیرون پریدم. تمام طول راه کوتاه هاستل تا ساحل را دویدم.
کوچه باران زده بود. خاک باران خورده بود و سنگفرشهای خیابانهای بمبئی را شسته بود. انگار خدا این هندیها را دوست دارد. صبح تا شب کثافت میریزند توی خیابان و نیمه های شب باران همه را میشوید.
به بندر رسیدم. کشتی های پهلو گرفتهی چوبی. نگاه مردم غریبه. مردی که رو به آسمان و خورشید و دریا دعا میکرد. مرد تاکسیچی که ازو پرسیدم خورشید از کجا در میآید و او آدرسش را دقیق میداد: پشت آن کشتی بزرگ، کمی آنطرفتر از دروازه هندوستان، نوک آن ساختمان بلند.خورشید یک ربع دیگر بیرون میزند..
کلاغهای گرسنه، سگهای بیدار نشده، گداهای چشم باز نکرده پول طلب کرده، این هند بود..
این خورشیدی بود که از پشت دریاها و ابرها.. از این سوی کره زمین بیرون آمده و این من بودم که خورشید را بوسیده و سمت تو راهی کرده بودم..
پس از این هرکجا خورشیدم را ببینم به او خواهم گفت: طلوعت در بمبئی و در جوار اقیانوس را یادم هست. تو چی؟ یادت هست؟
.
.
هندوستان
مهر ماه 98
نظرات