رد شدن به محتوای اصلی

اینک آخر زمان

یادت هست چند سال پیش آنفلانزای مرغی آمده بود ؟ من تازه وبلاگ راه انداخته بودم واین کاریکاتور برای  آن وقتها بود . داستانش هم که معلوم است . یک نفر عالیجناب گوشت حلال خور زمانی که میبیند حیوان لذیذ و خانگی و قدیمی اش بیمار شده است چشم به موارد اجنبی دوخته ( سلام آقای بهزاد افشاری این داستان بی شباهت به داستان شما هم نیست ها !)

حالا که تاریخ چپکی شده است و آنفلانزا به خوکهای مادر مرده منتقل شده است ، چه فکر میکنی ؟ آیا این آقای چشم دریده بعد از جدا شدن از عشق اول ویروس را به عشق ثانی منتقل کرده است؟

+;نوشته شده در ;2009/5/16ساعت;19:46 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

خودنویس گفت…
شنبه 26 اردیبهشت1388 ساعت: 20:11
Drago گفت…
شنبه 26 اردیبهشت1388 ساعت: 20:20

هیز بازی که شاخ و دم نداره.بیا تو خیابون ببین چه خبره...یکی نیست بگه بابا تو فقط دو ماهه ازدواج کردی...
ماندا گفت…
یکشنبه 27 اردیبهشت1388 ساعت: 9:40

می بینی ؟! نفرین مرغه خوکه رو گرفته ! بیایید در نگهداری همسرانتان. بچه ها مواظب باشید!!
بهاره گفت…
یکشنبه 27 اردیبهشت1388 ساعت: 13:11

:))الان با خودش می گه خدا همون می دونست کدومو حلال کنه !
sepehr گفت…
دوشنبه 28 اردیبهشت1388 ساعت: 9:49

مرده دیگه این حرفا ازش گذشته ، یکم بایس جوون تر میبود بیا انیمیشن های ما رو هم ببین ......
‏شوکول گفت…
دوشنبه 28 اردیبهشت1388 ساعت: 15:45

http://www.picbaran.com/files/ia0qjmxhpab2cbwrnv79.jpg
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
چه لبخند معنی داری دارد خوکه !
روزنامه گفت…
سه شنبه 29 اردیبهشت1388 ساعت: 8:53

پس این آقا آنفلونزای خوکی رو وارد ایران کرده؟
شادی تبعیدی گفت…
سه شنبه 29 اردیبهشت1388 ساعت: 23:16

عجب دنیایی شده .. مادر بزرگ خدابیامرز منم همیشه همینو میگفت.
شب نویس گفت…
چهارشنبه 30 اردیبهشت1388 ساعت: 11:17

اون خوکه یعنی به تازگی اضافه شده؟ آخه اون موقع که خبری از خوک نبود
افرا گفت…
چهارشنبه 30 اردیبهشت1388 ساعت: 21:42

:)...مردکه هیز...نکرده دست مرغه رو ول کنه...من کجا فوش دادم...سه نقطه و ستاره که فحش نیس...
علی گفت…
چهارشنبه 30 اردیبهشت1388 ساعت: 23:3

دنیا عوض میشه. آدمهاش عوض میشند. خوب ویروس ها هم طبیعتا عوض میشند. ایندفعه هم قرعه خورده به اسم آقا خوکه. ویروس هم میخواد هر از چندگاهی خودی نشون بده.یا حق...

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو