یکی از آن داستانهای که هرگز فراموشش نخواهم کرد و جزء اتفاقات نادر زندگیم است درخت گلابی است.
باغچه خانه ما درخت زیاد داشت. گیلاس مشهدی، سیب، آلبالو، انجير و بوته توتفرنگی و گلهای رنگارنگ.
"خونه روح مادرم بود که تو باغچه.. "
آقامون طبق رسمی که نمیدانم از کجا آورده بود، همیشه از من میخواست که اولین محصول هر درخت را بچینم. میگفت پسر باید میوه را بچیند تا برکتش زیاد شود.
بلندم میکرد تا میوه را از شاخه پربار درخت برکنم.
درخت گلابی آن سال خیلی بابرکت و اولین باری بود که ثمر داده بود و شاخههایش از آنهمه میوه خم باعث مباهات و افتخار آقا بود.
اما آن روز عجیب عَموم مهمان ما بود. همان روزی که ولیعهد پدر- که من باشم- قرار بود اولین گلابی را بچیند. همه طی تشریفاتی به حیاط رفتیم. آقا به برادرش با لبخند گفت ببین درختمو.. كه درخت درست جلوی چشمهای همگی ما از کمر شکست و روی زمین افتاد.. آقاجانم چانهاش میلرزید. عموم هم همینطور. آقا از سکتهی احتمالی و عمو از ترس ناشی از اینکه نکند چشمش شور باشد بهزعم اخویاش..
بیستوچند سال بعد. همین چند روز پیش. به آقاجان گفتم: آقا یادته اون درخت گلابی رو؟ حرفم هنوز تمام نشده بود که از جایش پرید و گفت: تو هم یادته علی؟
- من همه چی یادمه
+ میدونی علی؟ اون درخت من بودم.. منی که زندگی میخواست بگه به ثروت و قدرتت نناز و سالها بعد دیدی که چی به سر کار و بارم اومد و چطوری شدم...
به آقاجان نگفتم که قبلش میخواستم تعریف کنم آن درخت من بودم. جوان، خوشپوش؛ و ظاهری شاد و سرخوش و بیغم. اما یکهو خدارا چه دیدی از وسط شقه شدم. از درونم کسی خبر ندارد.
"حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد.."
نگفتم و قرار نیست به او بگویم. قرار نیست کسی چیزی به کسی بگوید و در این مسابقهی من بودم من بودم برنده بشود.
میدانم همهی نفراتِ آن روز، خودشان را در درخت دیدند. خواهرهایم. مادرم. عمویم..
آن درخت، درخت زندگی بود
"خونه روح مادرم بود که تو باغچه.. "
آقامون طبق رسمی که نمیدانم از کجا آورده بود، همیشه از من میخواست که اولین محصول هر درخت را بچینم. میگفت پسر باید میوه را بچیند تا برکتش زیاد شود.
بلندم میکرد تا میوه را از شاخه پربار درخت برکنم.
درخت گلابی آن سال خیلی بابرکت و اولین باری بود که ثمر داده بود و شاخههایش از آنهمه میوه خم باعث مباهات و افتخار آقا بود.
اما آن روز عجیب عَموم مهمان ما بود. همان روزی که ولیعهد پدر- که من باشم- قرار بود اولین گلابی را بچیند. همه طی تشریفاتی به حیاط رفتیم. آقا به برادرش با لبخند گفت ببین درختمو.. كه درخت درست جلوی چشمهای همگی ما از کمر شکست و روی زمین افتاد.. آقاجانم چانهاش میلرزید. عموم هم همینطور. آقا از سکتهی احتمالی و عمو از ترس ناشی از اینکه نکند چشمش شور باشد بهزعم اخویاش..
بیستوچند سال بعد. همین چند روز پیش. به آقاجان گفتم: آقا یادته اون درخت گلابی رو؟ حرفم هنوز تمام نشده بود که از جایش پرید و گفت: تو هم یادته علی؟
- من همه چی یادمه
+ میدونی علی؟ اون درخت من بودم.. منی که زندگی میخواست بگه به ثروت و قدرتت نناز و سالها بعد دیدی که چی به سر کار و بارم اومد و چطوری شدم...
به آقاجان نگفتم که قبلش میخواستم تعریف کنم آن درخت من بودم. جوان، خوشپوش؛ و ظاهری شاد و سرخوش و بیغم. اما یکهو خدارا چه دیدی از وسط شقه شدم. از درونم کسی خبر ندارد.
"حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد.."
نگفتم و قرار نیست به او بگویم. قرار نیست کسی چیزی به کسی بگوید و در این مسابقهی من بودم من بودم برنده بشود.
میدانم همهی نفراتِ آن روز، خودشان را در درخت دیدند. خواهرهایم. مادرم. عمویم..
آن درخت، درخت زندگی بود
نظرات