رد شدن به محتوای اصلی
من آدم فتوژنیکی نیستم. خیلی سعی میکنم که باشم. در روز چندین و چند بار عکس از خودم میگیرم. تو دشویی تو آسانسور، تو تاکسی وقتی منتظرم پر بشه و حرکت کنه، من هزار راه بلدم که چطوری عکس بگیرم از خودم و تو همشون زشت بیفوتم. چرا؟ چون من آدم فتوژنیکی نیستم
عوضش من آدم مووی ژنیکی هستم . هه هه. بله من این اصطلاحو همین الان درستش کردم. من تو فیلم خوبم. تو حرکت خوبم. یادمه یه دوستی که منو بعد از سالها فیسبوک بازی تو کافه دید بهم گفت: از عکست بهتری، متحرک باش همیشه!
خب آیندگان در موردم چی میگن؟ میگن بابابزرگمون چقدر بیضوی بود قیافش؟ اون روز که اینو یکی بگه، روز مرگ منه. درسته که من نیستم. ولی وقتی کسی نام نکویی از من نبره من چی میشم دیگه؟
 وصیت میکنم وقتی وفات کردم یه تبلت ارزون قیمت جای عکسم بذارن بالا سر قبرم. من توش تکون بخورم. بخندم بالا رو نیگاه کنم، اخم کنم، اونورو نیگاه کنم،  با عینک و بی عینک باشم. یه بوسم بفرستم و این هی تکرار بشه واسه ملت.
   شاید یه درصد بگن چه خلی بود. اما بهتر از اینه که به مامان بزرگشون بگن آدم قحط بود زن این شدی؟
روز مرگ منه اون روز


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;