رد شدن به محتوای اصلی


«جنگ که تمام شد سرباز به خانه برگشت.اما نان نداشت
آدمی را دید که نان در دست داشت. او را کشت
قاضی گفت: می‌دانی که حق نداری آدم بکشی؟
سرباز گفت: چرا حق ندارم؟»
**
براي من پيش آمده كتابي ملكه ذهنم بشود. راستش را بخواهيد زياد اعصاب كتاب خواندن ندارم. سرانه‌ي مطالعه من در روز و ماه و سال زياد است. اما كتاب را چه عرض كنم. روح بي‌قرار من نميتواند بنشيند يك كتاب كت و كلفت را يكنفس بخواند. كتابها را ميخرم براي روزها و شبهاي سالخوردگي ام. وای..بگذريم
" اندوه عيسي " كتابي است كه با اين وضعيت كه بالاتر گفتم ، اما چندين و چندبار خواندمش و بازهم خواهم خواند. داستانهايي كوتاه از زمان جنگ جهاني دوم( كه من شيفته‌ي فيلم و ادبيات و باقي چيزهايش هستم. سواي خودش )
داستانهايي تكان دهنده و غير معمولي درباره مصيبتهاي جنگ ( نويسنده اش ولفگانگ بورشرت خودش سرباز آلمان نازي بود ) كه باجملات آخرشان آدميزاد را به زمين گرم ميزند و آدميزاد به خودش ميگوييد تو چرا اينقدر خوبي ؟‌ چرا مترجمت اينهمه عالي است ؟‌ البته آدميزاد با آدميزاد فرق دارد و شايد تو اصلن اينها را كه من گفتم نگويي که اصلنم هم ایرادی ندارد. باور کن


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;