رد شدن به محتوای اصلی


آخرين سنگر خانه است
هر كجا كه هستم دلم ميخواهد زود خودم را به خانه برسانم. در محل كار مدام به ساعت نگاه ميكنم كه زودتر وقت رفتن برسد. خانه آخرين سنگر من در اين دنياي هچل‌هفت است. پرده هاي خانه كركره‌اي است. خودم تاكيد كردم كه اينطوري باشد. كركره چوبي كه نور از آن رد نشود. پرده هميشه بسته است. پنجره كه باز باشد، پرده كه كنار برود احساس عدم امنيت ميكنم
بي شك من اين كشور را دوست ندارم. هيچ چيزش را دوست ندارم. اگر هم گاهي از جايي تعريف ميكنم انتخابيست ميان جبر و جبر. اما خانه را دوست دارم.
هيچوقت خانه‌ي كسي نمي‌خوابم. حتا اگر خانه‌ي مادري‌ام باشد. هر ساعت از نيمه شب هم اگر باشد بساطم را جمع ميكنم و به خانه ميروم.
خانه بوي خوب دستپخت‌هاي سارا را ميدهد. اتاقش بوي آرامش و خواب بعد از ظهر را ميدهد، حمامش هميشه گرم است، انباري اش پر از خاطره‌هاي انباشته شده، اتاق شهرزاد دعاخانه‌ي من است
بي خيال عشق و اورانيوم و اختراع آتش و همه‌ي آن چيزهاي بيرون، مي خواهم در همين خانه و با آن دونفر به ابديت بپيوندم


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;