رد شدن به محتوای اصلی
فيلم فرار به سوي پيروزي را خيلي دوست دارم.
 اولين بار در سينما آبشار رشت كه حالا تعطيل شده و با عكس بيژن امكانيان روي شيشه اش به لقاالله پيوسته،ديدم.
مردي كه تنها راه فرارش را همراهي با تيم فوتبال زندان مي‌بيند. چند ژانر دوست داشتني من در يك فيلم جمع شده بود. زندان، فوتبال و جنگ جهاني دوم و بازي پله و استالونه
چند صحنه و ديالگوش را دوست داشتم و هرگز فراموش نخواهم كرد 
وقتي داخل اردوگاه پاسپورت درست ميكردند ( اينا هي مهراشون عوض ميشه، اصلن فكر مارو نميكنن) 
وقتي با پتو كراوات ساختند
وقتي فهميدند اجازه خروج به استالونه نمي‌دهند و دست دروازه بان اصلي را( بارضايت خودش) با چوبهاي تخت شكستند
 وقتي پله حوصله اش از تاكتيك تيمي سر رفت و گفت: فقط كافي است توپ را به او پسپارند و روي تخته با گچ كشيد چه كار ميكند. 
وقتي توي قطار استالونه به مربي تيم با يك حالت خاص كه در آن ترس و نا اميدي و مسئوليت بود گفت:‌ وقتي كرنر ميزنن بايد كجا واستم؟ مربي گفت: بعدن بهت ميگم
وقتوي بين دو نيمه در رختكن، استخر يكهو -توسط حفارها- فروريخت و همه خواستند فرار كنند اما به اين نتيجه رسيدند كه مي‌توانيم بازي كنيم و برنده باشيم
وقتي مربي در شلوغي هجده قدم به استالونه گفت:‌ "اينجا جايي هست كه بايد واستي "و وقت كرنر بود
وقتي استالونه فرياد زد : بريد جلو يه شير تو دروازه است
وقتي جمعيت بعد از بازي توي زمين ريختند و لباسشان را با لباسهاي بازيكنان عوض كردند و فراريشان دادند






نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;