رد شدن به محتوای اصلی
داشتم از كَت و كول مي افتادم توي پارك بازي از بس دخدر را هي بردم روي سرسره و هلش دادم پايين . توي اين گرما.همين كه ميخنديد و ذوق داشت خوشحال بودم . بعدن رفتيم الاكلنگ (؟) بازي و بعدش هم تاب سواري 
اين وسط چيزهايي هم بود كه ديگر بايد بهش عادت ميكرديم كه كرديم . مادرش هنوز به اين نگاهها و اين پچ پچ ها عادت نكرده و هي بمن ميگفت الان نمي‌خواد ، بريم بعدن كه خلوته بياييم ..من هم گفتم برن همشون توي ناحيه تحتاني من كيف كنن بيان بيرون بچم مهمه كه بايد بازي كنه 
بچه هاي همسن و سال دختر مي آمدند و با تعجب نگاه ميكردند. آن اوايل خيلي ناراحت ميشدم اما الان به شوخي گرفتم همه چيز را . سر ِكار ميگذرامشان . مثلن ؟ مثلن بهشان ميگويم اين خانوم جوان خارجي است و اگر اينطوري حرف ميزند زبانش اينطوري است و زبان فارسي را بلد نيست . بعدن يك سري چيزهاي الكي پلكي ميگويم و با دخترك ديالوگ برقرار ميكنم . بچه ها هم يا ميروند پي كار و زندگيشان . يا مي مانند و كم كم با ما صمييمي ميشوند. بچه ها زود هضم ميكنند همه چيز را.
نميدانم الان شمايي كه اين را مي ‌خواني فرزند معلول يا برادر و خواهر و فاميل معلولي داري يا نه . جدا از مشكل فرهنگي جامعه يك طرف داستان هم خودمان هستيم كه بايد كاري بكنيم . نبايد اين بچه ها را محروم كنيم از زندگي اجتماعي عادي و تفريحاتشان . اينها مي فهمند مثل همه بچه ها . خب اين كشور خاكبرسر كه مارا بيچاره كرده است و هيچ امكاناتي برايمان نگذاشته، خودمان ديگر نياييم به افسردگي خودمان و اين فرشته ها دامن بزنيم .ببريمشان بيرون . ببريمشان پارك هوا بخورند بازي كنند. اجازه بدهيم مردم را ببينند. براي مردم هم كم كم همه چيز طبيعي ميشود و روزي ميرسد كه ديگر فكر نمي كنند ما از سياره ديگري آمديم . بدون شك اگر سياره ديگري بود حتمن به آنجا ميرفتيم اما حالا كه اينجا هستيم متاسفانه و به جبر با بقيه زندگي ميكنيم  
همين حالا دست بچه ات را بگير و ببر سينما ، ببر پارك ، ببرش هوا خوري ..اگر هم مردم بــِر و بـــِر نگاهت كردند توي دلت بگو ..... نه، هيچي نگو، ببخششان ، آنها نمي‌فهمند..



نظرات

‏ناشناس گفت…
سلام بهترین بابایه دنیا .من هم مادرم نمیتونه راه بره ولی من از بیرون بردنش از نگاه دیگران واهمه دارم .طفلک الان 4 ساله که تو خونه یه جورایی حبسه.فقط برایه این که وجدانمو اروم کنم منم خودم و حبس کردم.کاش منم مثل شما میتونستم باشم
Altajino گفت…
:)
ببريدشون بيرون . ول كنيد مردم رو ترو خدا . بذاريد يكمي روحيه بگيرن . از بس نرفتيم بيرون ملت فكر ميكنند ما وجود خارجي نداريم
‏پری گل گفت…
این افراد از حافظه ی همه پاک شدن انگار!جالبیش هم اینه که راه نزدیک شدن ملت به ما، بعد از دیدن چنین بچه ای، سرچ توی اقوام و گفتن اینه که بچه ی خواهر شوهر خاله ی منم اینجوریه، انقــــــــــــــد بچه ی خوبیه!
برادر منم اوتیستیک و سی پی هست.
البته شرایطش اجازه نمی ده که پارک و سینما ببریمش.
ولی خودش با چند کلمه ای که بلده دوس داره ارتباط برقرار کنه، و معمولا هم موفق میشه.
ما خیلی توی مهمونیا نمی بردیمش، چون مرتب دستش تو دهنشه، و بعدش هی میاد دست ملتو می گیره، که خب حتما برای بقیه ناخوشاینده، تا اینکه خاله ی مامان گفت این بچه هم فامیل ماست. هم خوبیاشو می خوایم هم بدیاشو. مگه با هرکی رفت و آمد می کنیم فرشته ی بی عیب و ایراده؟
از اون به بعد بیشتر می بریمش.
ببخشید که طولانی شد.
چقد حرف دارم در این مورد بزنم....
Altajino گفت…
@ پري گل
اتفاقن كم گفتيد . باز هم بگيد و بگيد تا همه بدونن و بفهمن
هزار درود بر خاله ي مامانِ شما و خود‌شما و هزار بوس به اون عزيز انگشت - حيرت- به دهان :)

پست‌های معروف از این وبلاگ

آوخ چه کرد با ما جان روزگار

    این کاریکاتور را دیده بودی آره ؟ حال روز همیشه من است خب . دوباره اجرایش کردم تا دوباره ببینی تا یادم نرود کجای کارم و کجای دنیا ایستاده ام تک و تنها و جمع اضدادم و خسته نمی شوم از این تکرار پوچ و در هپروتم و خسته ام کلن . نهایت امیدواری است نه ؟ چند خط برایم بنویس . کی است این بابا که پارادوکس اش مرا کشته است لامصب + ;نوشته شده در ; 2009/3/12 ساعت;20:15 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

قبول، فحش کشدار بدهیم

آقا یاخانم مجری بی شرف صدا و سیما احترامن سلام علیکم . خواستم خدمتتان عارض بشوم که من هم دورانی چون تو بودم . همکارت بودم و قبول میکنم که بی شرف هم بودم . چون همان کاری میکردم که تو می کنی ، همانطوری می پوشیدم و ته ریش میگذاشتم که تو می پوشیدی و میگذاشتی ، همان چرندیاتی را می گفتم که تو میگویی. دیشب کفگیر ماکارونی را پرتاپ کردم طرفت و منزل را عصبانی کردم و مونیتور را ماکارانیویی (!)دلم خنک نشد زیاد ، اما حقت بود بس که مزخرف میگویی اینروزها . کاش مزخرف بود فقط . نمی دانم واقعن خیلی تمرین کرده ای که اینطور حیوان صفت بشوی و اخبار را با صدایی که ته حلقومت می اندازی آنطوری بگویی که اربابانت یادت میدهند یا کلن استایلت همینطوری است ؟ من زدم بیرون از آن ارگان وامانده هیچی نداره بی .. ( حذف به قرینه ناموسی ) . از گشنگی مردم ؟ نمردم که ، تازه وضع مالی و روانی ام بهتر هم شد . چه قدر خندیدم آنروزی که مدیر تولیدمان را سنگ روی یخ کردم و هنگام پخش زنده در برنامه حاضر نشدم و برنامه بدون مجری روی آنتن رفت و فردایش عذرم را خواستند امروز اما شادمانم که آنجا نیستم .  آقای مدیر تولید از حرص ماحتتش تبخال زد...
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در ...