رد شدن به محتوای اصلی
- عطرت داره از پيرهني كه جا گذاشتي ميپره
-  اون عطر من نيست هاني . اون عطر ديويدفي است كه به قيمت بالايي خريدم . عطر تن من آنطوري نيست كه فكر ميكني.حقيقت اين است كه من در شرايط عادي اصلن هيچ عطري ندارد تنم . در شرايط غير طبيعي هم بوي سگ خيس ميدهم .
- اما من بوي سگ خيست را دوست دارم چون تو زيبايي
من زيبا نيستم هاني . ميخواهي خودم را پشت و رو كنم تا دل و روده هايم را ببيني؟ شش هاي سياهم را ببيني كه مثل عكس روي جعبه سيگار است ؟ قول خواهم داد نظرت عوض خواهد شد . واقعن اگر همه آدمها پشت و رو بودند الان چي ميشد هاني ؟ همه جا بوي قصابي ميداد . تو حاضري سه روز بعد از مرگم بيايي از كنارم رد بشوي ؟ نه هاني تو نميتواني . آن هم بوي حقيقي من است . ميتواني لباسم را از تنم بي جانم جدا كني و هر روز بو بكشي و دلت برايم تنگ بشود ؟ نه هاني نه ..اما چرا هاني ؟ آن خود واقعي ام است . عشق چيزي نيست جز خودخواهي . تو مرا دوست داري چون به تو آرامش ميدهم . چون حس خوبي به تو ميدهم . خود ِ من چي هاني ؟ به خودم فكر كرده اي ؟
- اما اگر تو روزي زيبا نباشي و طوريت بشود من باز هم تورو دوست دارم
آه هاني تو چرا هيچي نميفهمي ؟‌ اين براي ترحم است . تو براي غايت و نهايتش مرا دوست خواهي داشت . براي اينكه خودت ، روحت ، روانت و خدايت را به آسودگي برساني
بلند شد و آبجويي را باز كرد و گفت خب من چه غلطي بايد بكنم الان ؟
گفتم : من ميرم آشغالها رو ميذارم دم در وقتي اومدم روي تخت لخت باش
گفت : شرت قرمزه رو ميپوشم
گفتم : اوه هاني ...
پريد وسط حرفم و گفت :‌ زهر مار ِ هاني



نظرات

Mute Vision گفت…
پای این پست میشه کلی بحث کرد. گاهی از خودم میپرسیم واقعن آدمیزاد جز خودخواهی چیست؟ حتی خیرخواهانه ترین افعال بعنوان مسکنی برای روح و روان ماست. کتاب بشر چیست از مارک تواین رو پیشنهاد میکنم بخونی اگر نخوندی . خیلی میخوره به این پست.
Altajino گفت…
ممنون بخاطر معرفي كتاب

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو