رد شدن به محتوای اصلی
1) من نبايد زياده شكسته نفس باشم . مي توانم اين ادعا را داشته باشم در ساعتهاي اوليه خبر نهايي پيروزي ملت بر دولت ، پيروزي خون بر خون و فولان بر بيسار من اولين نفري بودم كه فلاشر را روشن كرده و بوق بوق زدم و از سبزه ميدان تا گلسار و بلوار گيلان مردم را به جنب و جوش بوق بوق بازي دعوت كردم . من پدر معنوي بوقهاي ديشب بودم

2) بلوار گيلان كيپ بود و ماشينها همه داشتند به مقصد نا معلومي ميرفتند . ملت خوشحال بودند .عين بازيكني كه گل بزند اما نيمكت زخيره خودشان را گم كرده باشد براي همين سرگردان توي زمين ميدويديم و بپر بپر ميكرديم

3) اين بچه حزبولاييه بابا ( دخترم ) هي ميزد تو سرو كله من كه چرا بوق ميزني و چته مرتيكه ؟

4) جوانان هي بهمديگر شماره تلفن ميدادند . يكي دوبار چند نفر پسر بمن هم ميخواستند شماره بدند كه متوجه اشتباهشان شدند. ملت مست پيروزي بودند  ( موهامو بايد كوتاه كنم  ديگه )

5) تجمع شادي كنندگان در يكجاهايي خيلي زياد بود و يكجاهايي اصلن نبود . حد وسط نداشت . ما بوق زنان همينطور رفتيم و به جايي رسيديم كه ملت اصلن نميدانستند داستان چي چي است و فكر ميكردند رئيس جمهور هنوز امير عباس هويداست

 6) ما برگشتيم زود خانه . اما صداي شادي ملت و عكس خاتمي . خوشحالي آقاي سوپر ماركتي تا ساعتهاي دو نيم سه ادامه داشت و از خيابان مي آمد.

7) بسلامتي اين شب عزيز تمام پاستاي شب قبل مانده را يكنفس خودم تنهايي خوردم

كارتونيست درك نشده ( آرام ميگويد) .واحد مركزي خبر ( داد ميزند ). رشت ِخوشحال ( با چشاي خمار و يطور ناجور )




نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو