ميدانم قسمتي از شما داستانهاي من و دخترم را ميدانيد و گاهي نگران ميشويد و گاهي از من حالش را ميپرسيد و سراغش را ميگيريد . راستش سال گذشته جدا از نگراني ما براي تهيه دارو- كه كمياب و ناياب شده- سال خوبي بود . چون شهرزاد توانست بعد از 9 سال چهاردست وپا راه برود . اين براي خودش هم خيلي عالي بود.تمام جاهايي كه دلش ميخواست برود اما ما حوصله اش را نداشتيم يا خسته بوديم كه ببريمش را الان بي منت ميرود و مي آيد و كشف و شهود ميكند و خوشحال است . دربهاي كشوي كابينتها را باز ميكند و داخلش را بهم ميريزد . ميرود اتاقش و برميگردد . ميرود دم در دستشويي و وقتي رسيد در ميزند كه يعني رسيدم و بياييد كمكم كنيد و جيشم دارد ميريزد. چيزي اگر روي زمين ببيند و آشغال تشخيصش بدهد بر ميدارد ميبرد مي اندازد توي سطل و از اينجور دلبري هاي ديگر .
اين چيزها را كه ميبينم خستگي ام در ميرود .
خاطرم است كه روزي آرزو ميكردم كه كاش بتواند بنشيند . تصور اينكه هميشه ي خدا يك گوشه خواب بود مرا ديوانه و افسرده ميكرد. اما حالا فكر ميكنم روزي بتواند راه برود و من به آرزويم كه قدم زدن با اوو كنارش است برسم .
خاطرم است كه روزي آرزو ميكردم كه كاش بتواند بنشيند . تصور اينكه هميشه ي خدا يك گوشه خواب بود مرا ديوانه و افسرده ميكرد. اما حالا فكر ميكنم روزي بتواند راه برود و من به آرزويم كه قدم زدن با اوو كنارش است برسم .
اينها را مديون كاردرمانگرش هستيم . او به خدا اعتقاد چنداني ندارد اما من معتقدم خدا اورا فرستاده براي ما و اين خودش يك معجزه است .
نظرات
یقین دانم کآخر شاد گردیم.
خوب می نویسی کارتونیست.
تبریکم را بپذیرید
حس الانتونو تجربه نکردم ولی میدونم که خیلی شیرینه