رد شدن به محتوای اصلی

  توی خیابون یک مینی بوسی رو دیدم که قالپاقاش عین چرخهای ارابه های فیلم اسپارتاکوس بود و یک چیز شمشیر مانندی ازش زده بود بیرون . و اگر من دیرتر متوجه شده بودم پام رو از زیر زانو قطع میکرد و من الان توی بیمارستان مشغول مردنم بودم . چون میدونید که من اونقدر وسع مالی ندارم که پول بدم پامو پیوند بزنن و در ضمن خیابون یه نمه بارون زده بود و احتمال آلودگی پام زیاد میشد و عفونت شدید میکردم . و پرستار ها هم که میدونید دل به کار نمیدن اصولن و احتمال داره بهم نرسن و باهام لج کنن . میدونی که همه مردم با من لجن . چرا ؟ نمیدونم از خودشون بپرس که چرا لجاجت میکنن با من . فکر کنم از میزان کاریزمای من ناراحتن . دکترها هم که چندبار من علیه شون چیز نوشتم و فقر فرهنگیشون رو رسانه ای کردم و به گوششون رسیده . نرسیده باشه هم با اینکه پاهای منو میبینن که فقط به چنتا رگ و یکی دوتا تاندون وصله بازم در اثر اشتباه بیماری منو عفونت دستگاه گوارش تشخیص میدن و من رو میکشن دستی دستی . همه اینها هم ، همش بخاطر اون راننده ی احمق مینی بوسه که قالپاقاش رو شبیه فیلم گلادیاتور تزئین کرده . البته باید اینو هم بگم که مینی بوسی که دیدم اونطرف خیابون بودش اما خب ممکن بود در اولین دور برگردون بخواد بیاد اینطرف و پاهای منو مجروح کنه . اما خب حواسم بود




نظرات

‏ناشناس گفت…
حتی دکترا هم درکت نمی کنن؟
Altajino گفت…
درك ندارن كه
Unknown گفت…
هم اسپارتاکوس هم گلادیاتور؟!
Unknown گفت…
اصلن مال بن هوره

پست‌های معروف از این وبلاگ

آوخ چه کرد با ما جان روزگار

    این کاریکاتور را دیده بودی آره ؟ حال روز همیشه من است خب . دوباره اجرایش کردم تا دوباره ببینی تا یادم نرود کجای کارم و کجای دنیا ایستاده ام تک و تنها و جمع اضدادم و خسته نمی شوم از این تکرار پوچ و در هپروتم و خسته ام کلن . نهایت امیدواری است نه ؟ چند خط برایم بنویس . کی است این بابا که پارادوکس اش مرا کشته است لامصب + ;نوشته شده در ; 2009/3/12 ساعت;20:15 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

قبول، فحش کشدار بدهیم

آقا یاخانم مجری بی شرف صدا و سیما احترامن سلام علیکم . خواستم خدمتتان عارض بشوم که من هم دورانی چون تو بودم . همکارت بودم و قبول میکنم که بی شرف هم بودم . چون همان کاری میکردم که تو می کنی ، همانطوری می پوشیدم و ته ریش میگذاشتم که تو می پوشیدی و میگذاشتی ، همان چرندیاتی را می گفتم که تو میگویی. دیشب کفگیر ماکارونی را پرتاپ کردم طرفت و منزل را عصبانی کردم و مونیتور را ماکارانیویی (!)دلم خنک نشد زیاد ، اما حقت بود بس که مزخرف میگویی اینروزها . کاش مزخرف بود فقط . نمی دانم واقعن خیلی تمرین کرده ای که اینطور حیوان صفت بشوی و اخبار را با صدایی که ته حلقومت می اندازی آنطوری بگویی که اربابانت یادت میدهند یا کلن استایلت همینطوری است ؟ من زدم بیرون از آن ارگان وامانده هیچی نداره بی .. ( حذف به قرینه ناموسی ) . از گشنگی مردم ؟ نمردم که ، تازه وضع مالی و روانی ام بهتر هم شد . چه قدر خندیدم آنروزی که مدیر تولیدمان را سنگ روی یخ کردم و هنگام پخش زنده در برنامه حاضر نشدم و برنامه بدون مجری روی آنتن رفت و فردایش عذرم را خواستند امروز اما شادمانم که آنجا نیستم .  آقای مدیر تولید از حرص ماحتتش تبخال زد...
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در ...